من عنوانی ندارم.

گاهی اوقات فکر می‌کنم که کور و کر می‌شم. کور و کر به همون معنای توهین‌آمیزی که توی مکالمات روزمره ازشون استفاده می‌کنیم. گاهی اوقات فکر می‌کنم که شروع می‌کنم به غرق شدن توی یه باتلاق تیره و تار و هر چقدر هم که دست و پا میزنم نه تنها کمکی بهم نمی‌شه بلکه پایین و پایین‌تر می‌رم. که یه سوراخ کوچیک و تنگ برای خودم توی یه دیوار که خودم جلوی خودم کشیدمش درست کردم و حالا، با تنگ کردن تک چشمی که می‌تونم روش بذارم نگاهم رو به دنیای بیرون انداختم و می‌خوام به زندگی نمره هم بدم. گاهی اوقات زندگی جوری روی دوشم سنگینی می‌کنه که خشمگین می‌شم، سر خودم داد می‌کشم، دعوا می‌کنم، بد و بی‌راه می‌گم و قهر می‌کنم در حالی که نمی‌فهمم مشکل کجاست.

امروز کف اتاقم نشسته بودم، سرم پر از حدود بیش از 100 تا نظر تخصصی که در یک باره خونده بودم؛ در حال مرور کردن آدم‌های موفقی که می‌شناسم و مسیرشون. یک لحظه به خودم گفتم که آیا نیازه؟ نیازه که انقدر سخت بگیرم؟ که انقدر بترسم و نامطمئن باشم و بخوام خودم ر و به هر دری بزنم که فقط کمی روان مغشوشم آروم‌تر بشه؟ به خودم گفتم "این کدوم بهشته که مسیرش از جهنم می‌گذره؟" با خودم گفتم که درست نیست بابت یک آرزو اینطور خسته بشم، جون از تنم دربیاد و به نبودن فکر کنم. با خودم گفتم این چه انگیزه‌ایه که توی مسیرش همواره دارم باقی رو بابت از من بهتر بودن توی کوچکترین چیزها به شکل بت درمیارم درحالی که اون چیزی که من دارم انجام میدم در کمیت و کیفیت 180 درجه با روزهای اون‌ها فرق داره. که چرا دارم سعی می‌کنم جای 10 نفر آدم مختلف زندگی کنم؟ چرا قدم‌های بقیه برام خیلی بزرگه و مال خودم زیادی کوچیک؟

من امروز فهمیدم که بخش عظیمی از این بدبختی رو مدیون خودم هستم؛ منی که ساعت‌های زیادی رو به دیدن زندگی آدم‌های مختلف توی سوشال مدیا اختصاص داده و حالا می‌خواد شبیه تک تک اون‌ها باشه. ما آدم‌ها واقعا گاهی فراموش می‌کنیم؛ فراموش می‌کنیم که از زندگی چی می‌خوایم و در حالی که شاید 3 4 هدف فرعی هم داشته باشیم می‌خوایم مثل آدمی زندگی کنیم که هر کدوم از اون اهداف پایه و بنیه زندگیشه. ما آدم‌ها خیلی عجولیم، عجول و بی‌تحمل. می‌خوایم همه چیز رو توی آینده قابل پیش‌بینی ببینیم. می‌خوایم همه چیز رو ببینیم، بفهمیم و لمس کنیم. و دنیا طوری ساخته نشده که چنین اجازه‌ای رو بهمون بده. نه به همه ما.

من درحالی که کف اتاقم نشسته بودم تصمیم گرفتم یکی از اهدافم رو به تاخیر بندازم. تصمیم گرفتم که بیشتر از این سختش نکنم. که چشم ندوزم به کسی که هزاران کیلومتر دورتر و در حال راه رفتن توی یک دنیای شاید موازی اما برای من دور از دسترسه و نخوام که به دنبال بدوام. فهمیدم که تا وقتی که بخوام همه چیز رو با هم داشته باشم قرار نیست هیچ چیزی رو به دست بیارم. راستش من آدم احمقیم؛ شما می‌تونید اسمش رو هر چیزی بذارید، ولی من آدمی هستم که به خودم اجازه لذت بردن از ادبیات رو نمیدم تا مثل دوستم درکش نکنم و نتونم راجع بهش نظر بدم. از فیلم لذت کامل رو نمیبرم تا زبانش رو نفهمم! انگار خجالت می‌کشم که از موزیک‌ویدئوها لذت ببرم تا وقتی که قدر یک کارگردان درکشون نکنم. به دکترها حسادت می‌کنم، به مهندس‌ها، به وکلا‌، به معلم‌ها، به روانشناس‌ها، به زیست‌شناس‌ها و شیمی‌دان‌ها. انگار که تا همه چیز رو ندونم و نفهمم دنیا قرار نیست برای من باشه.

این روزها بیشتر می‌فهمم که این غرور جوانی و حس "همه فن حریف" بودن چطور داره ذره ذره همه چیزم رو ازم می‌گیره. به مامانم گفتم جلوی آدم‌هایی که از من قوی‌ترن روم نمی‌شه درس بخونم و این حرف چقدر درست و همزمان احمقانست. من دارم از دست میدم. دنیا بزرگه. حق انتخاب‌ها زیادن؛ اما شاید زمان به قدری که فکر می‌کنیم محدود نباشه. دارم فکر می‌کنم که اگر من هوشمندانه قدم‌های کوچیکم رو بردارم حتما به جایی که درسته خواهم رسید. شاید مشکل از مدرسه ابتدایی بود که برای اولین بار من رو با ایده "برای موفق شدن یک راه هست و باید با جون و دل براش جنگید، هرکس توی این مسیر شکست بخوره برای همیشه حذف می‌شه" آشنا کرد؛ شاید مدرسه راهنمایی که صرفا بخاطر تمایلات ناهماهنگم توی انتخاب مسیر تحصیلی پای من رو به مطب رواشناس باز کرد. شاید هم خود من که نمی‌تونم دست از تصور کردن اینکه زندگی کردن جای باقی آدم‌ها چقدر جالبه بردارم. دوستم چند روز پیش بهم گفت "مشکل بزرگ تو اینه که تا آدم‌ها دردشون رو بهت نگن فکر می‌کنی زندگی همه بی‌نقصه"

حالا، و همچنان توی اتاق اما اینبار روی میز، دلم می‌خواد چشمم رو بیشتر روی خودم باز کنم. دلم می‌خواد به خودم فرصت بدم و دست از ترسیدن بردارم. که دیگه فکر نکنم هرجایی یک نفر بهتر از من هست پس اونجا جای من نیست. که فکر نکنم قراره توی تک تک چیزا شکست بخورم چون آدمی رو می‌بینیم که چند قدم جلوتر از من ایستاده. هدف من، مال منه. رویای من، مال منه. کسی که هستم منم. قرار نیست آدمی جام رو بگیره. قرار نیست "من بودن" بی‌ارزش باشه. قرار نیست جای 10 تا آدم زندگی کنم تا روزهام باارزش باشن. 1 نفر بودن کم نیست وقتی این یک نفر تمام دنیای منه.

می‌خوام از امروز بیشتر باور داشته باشم، کمتر صفر و صد ببینم، راحت‌تر و با دلی که آرومه انتخاب کنم و به خودم فرصت بدم. زندگی دوی سرعت نیست و من هم دونده نیستم. زندگی یه پیاده‌روی سادست، گاهی اوقات باید اجازه بدیم آدم‌ها از کنارمون رد بشن تا بتونیم زیبایی منظره رو تحسین کنیم. می‌خوام آرزوم رو دورتر و کمرنگ‌تر کنم. می‌خوام بیشتر دست منِ الان رو بگیرم تا دنبال منِ فردا بدوام. ما همه جاهای خودمون رو داریم که کسی جز ما قادر به ایستادن درش نیست. ما همه لایق خوشحالی هستیم. ما همه کافی‌ایم.