هرگز ارزشش را داشته است؟

+ صدای باران را می‌شنوید : ساعت 10:59


آنقدر هوشیار می‌مانم زمانه را که سروده‌ی آتش در شبی شیادانه، روحم را مستانه سر بکشد و پنچه بر سینه‌ی چپ در پناه ترقوه‌ی شکسته‌، لیزکِ سرد و گرم احساسات انسانی‌ام را آلوده به شهوت شبانه‌اش کند. در سیاهی این سوی سال، لب گزیدن قیر در فنجانی که می‌شکند زیر آماج اضطرابِ این جنگ‌های پنهانی. مرا و ترس‌هایم بخشیدنی خواهند بود،
چرا که پته‌ی وطن بریخت مادر.
و تن، کبودِ حرارت حیاتِ ماهی قرمز در نخستین گناه حیوانی‌اش، او داشت لب‌های سیاه آن ماهی نرینه را می‌بوسید.
یک بار بوسید، دوبار، سه بار و برای چهارمین بوسه، همه چیز از یادش رفته بود.
می‌غرد در بناگوش من جارچی کوچک دیوانه: عید است بهارزاده.
راستی راستی، کمال تیره‌ی زمستان در من اثر کرده، شبیه به ماهی قرمز دیگر از حافظ یادِ اعیاد بودن افتاده‌ام.
بوی عیدی
بوی ذغال عرق کرده
و بوی سفره‌ی شسته‌ی روی طناب
بالأخره، سفره‌اش هفت ستاره‌ی درشت، سین دارد.
سال، سالِ کبیسه است. کبیسه‌ی سوم..
ماه، لیموییِ ترش و کاملش را در کف خاکیِ شب در آسمانِ باغستان‌های دور افتاده رها می‌کند شاید کودکِ باغ هوس لیمو کرده باشد. فقر به آسمان راه ندارد.
آنجا همه به قدر هفت، سین در سرزمینشان سهم دارند. چه شادمانه، جوانیشان را خرج روزگار می‌کنند و زندگی برگ سبزی است تحفه‌ی درویش..
از آشنایان شنیده‌ام که آدمی یک روز به قدر تنهایی کفایت می‌کند و می‌نشیند در پناه آسمان. گاهی ر‌کعتی نماز به جای می‌آورد. بیتی شعر مولوی می‌خواند. آب زلال می‌نوشد و همانجا سال را به تعبیر قبایی چرک و چروک تعویض می‌نماید. ژنده‌پوشی که خوبیت ندارد.
بهار قدم رنجه می‌فرماید و لب‌های سحرآمیزش، عطر شکوفه‌های گلبهی می‌دهد؛ گل بوسه‌هایش عجب صفایی دارد!


حرف‌های پایانی: تمام روز را مشغول خواندن دو عدد کتاب از جنایی‌نویس محبوبم بودم؛ من باب قتل‌های درجه اول، اختلالات روانی و مقداری هم پی ارتکابات جفری دامر منسوب به بخشی از کتاب می‌پلکیدم. آخرسالی شمّ سادستیک ما هم زده بود بالا.
متوجه شدم از کتاب شیمی‌ام چندین صفحه پریده است، به قولی پلمیده است! و پدیده‌ی مزخرف درس نخواندن مرا اندکی تحریک می‌کند.
محض علافی، روی ناخن‌هایم لاک توسی زننده‌ای مالیدم و همین یک مورد، خلاصه‌ای تمام از هر آنچه در جمال، به پیشواز رفتنم است.
به یکی، دو فراز از جوشن‌کبیر، لا به لای چرت لاکردار بی‌وقتم، گوشِ جان که خیر، ولی به میزان توان شنود کردم. تا نیمه‌شب صلوات فرستادم و در قواره‌ی صورتی چادرم خواب بر من غلبه کرد، امروز را که روزه بگیر نیستم. سکان خواب می‌افتد و هنوز هم تسبیح توی مشتم گره خورده است.
این نخستین نوروز در جوار دوستان باصفایی به رنگ و لعاب شماست و همچنین آخرین نوروز در تقویم رنگ و رو رفته‌ی پیش‌جوانی.
از زبان استاد بیژنی و با متصور شدن نجوای قدیم‌جلوه ایشان بخوانید شاید: بهار اومد که گل‌ها رنگ و وارنگه جونم..


..
..


"ویرگول دست به حذف تمامی نسخه‌های صوتی پست‌هایم برده است و در کمال تاسف هنوز از خودم می‌پرسم کجای بیان جناب قربانی غیرمجاز بوده است؟
حواست به این قانون‌های نانوشته‌ات بیشتر باشد ویرگول"
.
.


- کمتر از دو ساعتی مانده به پایان سال. قهر نکن و اشک‌های شورت را هم بگذار برای شب. روزمان اگر نو نشود که کهنه بودنمان هم بی‌تأثیر است. یک بارگی بگو غممان دود شود برود هوا دیگر و بنشینیم با لباس سیاه بر تن، عیدی‌ات را بدهم. عیدی‌ات را پایان سال بشمار و ببین ارزشش را داشته است؟ آیا هرگز ارزشش را داشته است؟

حالا لبخند بزن! :
حالا لبخند بزن! :
...
...