و ما برای تصویر ماه روی آب می‌جنگیم

داره کم کم میاد روی سنم. روزای نه چندان زیبا و گرمی رو گذروندم. زندگی شاید برای من هیچوقت شبیه پیکنیک‌های آفتابی، بدون حضور حشرات مزاحم و با وجود عزیزان مراحم و انواع خوراکی‌های خوشمزه نبوده باشه ولی این یک مدت رو بیشتر داشتم توی جهان 1984 زندگی می‌کردم، از لحاظ کمیت و نه کیفیت البته

جنگ اصولاً همیشه طوری تنظیم می‌شود که بتواند مواد مازادی را که پس از تأمین احتیاجات کاملاً ابتدایی افراد مردم باقی می‌ماند جذب کند. اما در عمل همیشه احتیاجات عمومی کمتر از آنچه هست تخمین زده می‌شود و نتیجه آنست که در مورد همه ضروریات زندگی کمبود مشاهده می‌شود،

دنیایی که بختاپوس توش زندگی می‌کرد و دنیایی که همرنگ شبای سرد بعد از برف کشورهای غرق در جنگ و قحطی بود. شاید یکم زیاده‌روی کرده باشم اما زندگیم شبیه یه بیابون بی‌انتها به نظر میومد و منم چیزی جز یه پیاده سرگردون و بی بنیه نبودم. من قبل از اینکه وارد مرحله جدید زندگیم بشم هیچ تصوری ازش نداشتم و شاید همین تاریک بودن انتظاراتم بود که باعث شد همه چیز برام جدید و تا حد و حدودی شوک برانگیز باشه. من چشمام رو باز کردم روی دنیایی که حتی بین خواب‌هایی که میدیدم از جمله حرم توی شهر کوچیک خودمون که منتقل شده بود به ژاپن و تغییر نژاد دادن و بازیگر شدن پسر عموی 18 سال کوچیکتر از خودم هم نبود. من وارد جهانی شده بودم که هیچوقت خودم رو توش نمی‌دیدم. من توی یک جهان جدید بودم، یه سیاره، یه کهکشان. کهکشانی که آدم‌ها متفاوت بودن، دیدها بزرگ‌تر بود و همه از من بهتر بودن. آدمای زیباتر، ثروتمندتر، باهوش‌تر، با مهارت بیشتر و خلاصه که حسادت برانگیز و انگشت تعجب به دهان رسان.

نمی‌دونم تصورش برای بقیه آدم‌ها چطور می‌تونه باشه. برای من پر از ترس و نفرت شاید. اینکه وارد جایی بشی که قصدش رو نداشتی، چیزا، از خواب تا غذا، باب میلت نباشن، عاشق و امیدوار به آینده نباشی، با وجود گذاشتن صد خودت باز هم عقب بمونی و تازه چشمت روی اینکه چقدر از آرزوهات دوری باز بشه. چند ماه گذشته برای من جهنمی داغ، آتشین، پر اشک و پر از خنده‌های شیطان درونم بود که سعی داشت این جمله رو بخشی از وجود من بکنه که "همینه، زندگیش کن یا بمیر."

من اهدافم رو از دست دادم، از آرزوهام دل کندم، هدفم رو گذاشتم زنده موندن و زنده موندن خیلی خیلی دور به نظر می‌رسید، غرق شدم، تا مرز خفگی رفتم، بارها به این فکر کردم که همه چیز رو زمین بذارم و برگردم. خودم رو از دست دادم. شدم منفورترین ورژن از خودم. به خودم یاد می‌دادم که برای زنده موندن باید احساسات رو کشت و خشم و نفرت رو جایگزین کرد. این دنیا فقط یه برنده داره، همه رقیبن، هیچکس حواسش نیست؛ هیچکس دلسوزی نمی‌کنه. هیچکس دوستت ندارو هیچ امیدی هیچ جایی نیست، تاریکی تا بی‌نهایت ادامه داره. داری می‌میری، داری خفت‌بار می‌میری. همه روی سکو وایستادن و دارن مردنت رو تماشا می‌کنن، خوشحالن و تشویق می‌کنن، جیغ می‌کشن و منتظرن. یک رقیب حذف شد. دنیا برای آدمی مثل تو یک مبارزه بی‌پایان پر از شکسته. خیلی پر رو بودی که آرزو داشتی. بهتر نبود همون راه آسون رو انتخاب کنی؟

من ترسیده بودم. جرعت خواستن رو نداشتم. در یک کلام بگم زده بود به سرم، چند تا شکست پشت سر هم حالا تبدیل به یه فاجعه تمام عیار شده بود. جایی برای من نیست. من فراموش کرده بودم که ما آدم‌ها هر کدوم مسابقه خودمون رو داریم. که هیچکس رقیب کس دیگه‌ای نیست و ما درسته که کنار هم ایستادیم ولی هر کدوممون دنیا رو از چشم خودش میبینه. که من دوست داشته می‌شم. که من کافیه بخوام و تلاش کنم تا دوباره بتونم امیدوار باشم.

الان که جلوی روی شما نشستم از اون موقع و احساساتم کمی می‌گذره. من فروکش کردم. به لطف صبر. چند مدت پیش بود که از خودم پرسیدم "چرا نه؟ چرا نباید؟" و جواب دادم که "چون حتی اگه نه بازهم باید جنگید نه؟" و چرا؟ چون من یک مبارزم. مبارز تا وقتی زنده‌است که بجنگه. تا وقتی که چیزی برای محافظت کردن داشته باشه. من یک بار دیگه شجاعت خواستن رو پیدا کردم در حالی که عمیقا فهمیده بودم که خواستن مساوی با توانستن نیست.

حالا من دوباره می‌جنگم، برای خوشحالی می‌جنگم، برای رسیدن، برای تو. من برای تصویر ماه روی آب می‌جنگم، برای نقاشی تموم نشده، برای دریایی که ممکنه سراب باشه، برای رسیدن به ناکجاآباد، برای رویاها، برای تصاویر پشت شیشه، برای دنیایی که ممکنه دست از بینش رد بشه. من می‌جنگم چون تا نجنگم نفسم خوب بالا نمیاد. چون تا نجنگم دیگه خودم رو توی آینه نمی‌بینم.

بجنگم برای آویزون کردن ماهی دور دوش
بجنگم برای آویزون کردن ماهی دور دوش

من شاید به قدر کافی باهوش، زیبا، خلاق، پولدار، ماهر، باسواد، سازگار و حتی شاید عاشق نباشم اما خودم رو اونقدری دوست دارم که اجازه انتخاب کردن رو به خودم بدم و اونقدری به خودم باور دارم که برای چیزی که انتخاب کردم قدم بردارم. من، ما، کسایی هستیم که انتخاب کردیم که امروز اینجا باشیم، کسایی که ایستادیم، کسایی که جنگیدیم، جنگیدیم با چیزی که می‌گفتن درسته، با آدمایی که قد و اندازمون رو برامون قالب کردن، با ترس جنگیدیم، با افسردگی، با همرنگ شدن. ما ایستادیم، ما فریاد کشیدیم، ما دیوار و سقف شیشه‌ای رو شکستیم، دست همدیگه رو گرفتیم و قد کشیدیم. ما انتخاب کریدم، اونقدری شجاع بودیم که شروعش کنیم و اونقدری قوی خواهیم موند که ادامه بدیم.

این روزا فهمیدم که مهم نیست آرزو چقدر دوره، مهم نیست توی ذهنت سدها چقدر محکم و دیوارا چقدر بلندن، که چند نفر توی راه مردن، که ممکنه پشت دید ما بیابون باشه، پر از خار باشه، شوره زار باشه. مهم اینه که اگر بمونی زودتر تموم میشی. اگر بمونی زودتر از نفس میافتی، از پا میافتی، از دست میدی.

می‌خوام بگم که تمومش کن. ما توی دنیایی نیستیم که خط‌ها مستقیم باشن. دنیا جای وحشتناکیه، اصلا منصف نیست، برابری دروغه. آدم‌ها خیلی مهربون نیستن، و طبیعت هم همینطور. ولی آیا همین دلیلی نیست برای اینکه توی این دنیای بی‌رحم و خشن و پرخطر حداقل سعی کنی از درونت آروم بشی؟ که حداقل سعی کنی با خودت صادق و روراست باشی. بلند شو. اینجا تازه اول راهه. تو قراره به بالا برسی و از اونجا برای باقی آدم‌ها هم طناب بگیری. نترس. ترس خود مرگه. بذار اگه قراره بمیری با لبخند باشه؛ با قلبی که می‌دونه تا آخرین لحظه توی جای درست تپیده.

다시 run, run, run, 넘어져도 괜찮아
دوباره بدو، حتی اگه بیافتی بازم اشکالی نداره
run, run, run, 좀 다쳐도 괜찮아
دوباره بدو، چه اشکالی داره حتی اگه یه کوچولو آسیب ببینی؟
가질 수 없다 해도 난 족해
و حتی اگه نتونم برسم، بازهم برام کافیه