آقای (سابقاً) راوی
باران بهانه است؛ کسی اَبرها را دریابد
رها نمیکند. بیمحابا و وحشیوار میبارد. من که یاد ندارم. حتی مادرم نیز یادش نمیآید چه زمانی چنین بارانی دیده است. این بارانِ متوالی در اصفهانِ گلوخشکیده چیزِ کمنظیری است.
دانشگاه بودم. خیس بود. خیسِ خیس. آب از سربالاییِ راهها جاری میشد و بهسمت خیابانِ دانشگاه و ورودی سرازیر. ذوقها اندکاندک مبدل شده بود به بُهت. آدمها زیر سقف یا سقفکی پناه میگرفتند و بیرون را و کوبش قطرات روی زمین را میدیدند و یخ میزدند. سرد بود. دوای درد یک چتر بود. که برخی نداشتند. من نیز. کافی بود دقیقهای راه میرفتی؛ رنگ کاپشنِ تنت هر چه بود، عوض میشد. آبی اگر بود، سُرمهای. سفید اگر بود، خاکستری. سبز اگر بود، سبزِ تیره. و سیاه اگر بود، نمیدانم. سیاهتر؟ سیاهِ تیره!؟ سیاه خودش تیره است. تیرهتر نمیشود که. اگر بتوان "تر" را به آن اضافه کرد که یعنی از اول سیاه نبوده است. یعنی فریبت داده. شوخی بوده.
ولی اگر دلت چتر میخواهد، یا باید سیاه باشد یا بیرنگ. شیشهای. رنگ و طرحِ دیگری پذیرفته نیست. چترِ سیاه است که باران را معنا میکند. نمیدانم اصلاً میشود باران را معنا کرد یا چی. ولی تابشِ آبدانههای لغزان روی سیاهیِ چتر زیباست. انگار قیرِ رقیقی درحالِ ریزش است. ولی خوب میدانی که نیست؛ آب است. که مشکی شده. درخشان شده و به چشم میآید. از آن طرف، چترِ بیرنگ هم خوب است. از اینها که میتوانی زیرِ سققش، آسمان را ببینی. شفاف است. میتوانی تیکتیکِ قطرهها را که میافتد روی سرت بشماری. چتر یا سیاه یا شیشهای. دیگر حرفی نباشد. البته که فعلاً از چتر، نیتِ داشتنش را هم ندارم. اولویت با بیچتری است و خیسشدنِ پیوسته. بهسانِ یک موشِ کِزکرده، زیرِ یک شیروانیِ آبدار، در شبی تاریک، در شهری چون پاریس. والسلام.
دیشب یکی دو ساعتی نفس کشیدند. ابرها را میگویم. ولی امان ندادند. اواسط اپیزودِ هفتِ فصل سومِ Lost بودم که شروع کردند کولیبازیشان را. تا همین الآن که دارم مینویسم، که ساعت ۲۱:۲۴ دقیقه ۲۶ بهمن است، و هنوز از نفس نیفتادهاند بیحیاها.
امروز برای ساعاتی در دانشگاه کاملاً تنها بودم. Tout seul.
اول صبح کلاس اصطلاحات و مَثَلها در متن را شرکت کردم. ساعت ۸ صبح. بعد از لِهشدگی در قطارِ ساعتِ هفتونیم. تا خرخره پُر از آدم. کارمند. دانشآموز و دانشجو. کلاسهای رشتۀ خودم را که در این ساعت بود، بهسختی و با دست کم ۱۵ دقیقه تاخیر شرکت میکردم. حالا درسخوان و علاقهمند شدهام یعنی.
سیما گفته بود استادِ این درس حساس است و اگر میخواهی بیایی باید سر ۸ آنجا باشی. کلاس A1، ساختمان شهید بهشتی. سر ۸:۰۲ دقیقه پشتِ در بودم. جو سنگین بود. هیچکس را نمیشناختم. با اینکه روزِ قبل دیده بودمشان. و یک حسی ندا میداد این از آن استادهای لبهدار است که چندان استقبالی از دانشجوهای مهمان نمیکند. و تقریباً هم چنین شد. نگذاشت پشت سیستم بنشینم و گفت فقط دانشجوهای خودِ رشته میتوانند از کامپیوترها استفاده کنند. گفتم رَئیس تویی. هر چه بگویی همان است. نشستم ور دست سیما. استاده حق داشت حتی اگر راه هم نمیداد من را. هرچند میتوانست سخت نگیرد. اما جای اعتراض و خردهگرفتن نبود. وی از آن آقاهای دیسیپلیندارِ صورت استخوانی بود. که من را یاد آقای قندهاری انداخت. معلم ریاضیِ سال پنجم یا ششمِ دبستانم. سیخ و محکم و مطمئن راه میرفت و بلغور میکرد و سوال میکرد. هم قندهاری هم این یکی. البته بعد دیدم یخِ او در کلاس وا رفت و رفتارش بِه شد. این یکی را میگویم.
اما کلاس دیروز را و خاصّه استادش را بیشتر پسندیدم. کلاس انواع ژانرهای ادبی که سیما تعریفش را کرده بود. استاد، یک مادامِ حداقل ۶۵ ساله، از نوعِ خوردنیها و چلاندنیها بود. مادام دومیرعلایی (حرف اضافۀ De در زبان فرانسه وقتی پشت نام خانوادگی میآید، یعنی که فرد متعلق به خاندان و خانوادهای اصیل و ریشهدار و اشرافی است. در یک کلام، طرف مالِ این حرفهاست. و حتی آن حرفها). انگار که یک عروسکساز طراحیاش کرده باشد بهعنوانِ ننهسرما. لبخندی پیوسته بر لب. لُپها: گلانداخته و کشیدنی. چشمها: بشاش. قد: کوتاه. ابعاد: گرد و قلمبه. راهرفتن: تاتیتاتیوار. اصلاً درلحظه میخواستی خودت را به نَوِگیاش بقبولانی. و غروبها بروی خانهاش. که یک خانۀ نُقلی است. با معماریِ تلفیقیِ مدرن و سنتی. گرم و مهربان. تا وارد درگاهی میشوی میآید به استقبالت. به آغوش میکشدت و میبوسدت. و تا میآیی لباسهای زمستانهات را از تن وا کُنی و بیاسایی روی مبلهای راحتی، رفته است در آشپزخانۀ کوچکش آن پشت، و قهوهاش را دم کرده است و مادُلِنهای نیمهداغ را چیده است در بشقابی گرد و کوچک.
آری. این از آن نوع مادربزرگها است که بیشتر "گِرَندما" هستند تا خانمجان. و قهوه برایت میآورند و جوانیشان با پدربزرگ، که حال فقط خاطرات و داستانهایش باقی مانده، دورانی بوده است که هم بگو و هم بپرس. دانشگاهرفتنشان خودش فصلِ مفصلی است. در هیاهوی دهۀ ۵۰. گفتوگوهای طولانیشان در کافهها، عصرها بعد از کلاسهای دانشگاه. گعدههای روشنفکریشان. و داستانِ عاشقانهای که در خلال همین رفتوآمدها کمکم پا گرفته است.
قبل از اینکه گرندما وارد کلاس شود دم در نگهاش داشتم تا از او رخصت و فرصتِ ورود بگیرم. کاری است که باید کرد. چارهای نیست. و او بهراحتی و بامهربانی استقبال کرد. از تَهِ راهرو سرزنده و آرام پیش میآمد. اشتباهاً داشت وارد کلاس مقابل شد.
نگفتم: «از این طرف مادر جان.» که دلم میخواست بگویم. درعوض گفتم: «از این طرف خانم دکتر.» و یک "جانِ" ریزی هم پشتبندِ "دکتر" گفتم که فقط خودم و سیما شنیدیم.
جو آن کلاس اما برایم چندان سنگین نبود. بهخصوص که قبل از استاد، وارد کلاس شده بودم و جُلوپلاسم را هم پهن کرده بودم و جاگیر شده بودم. و بعد در طول کلاس نیز، همرنگتر شدم. حس خوبی دارد. که طفیلیِ یک جمع نباشی و کسی به حضورت اهمیتی ندهد. پخش باشی و محو. سیما میگوید مادام دومیرعلایی از اساتیدِ بازنشسته است که دوباره دعوت شده به کار. و واقعاً هم حیفِ چنین گوهری است که در خانه بماند و برای نوههایش قهوه و مادلن بیاورد. ما هم دل داریم خب. دوست داریم بشنویم صدایش را و تعریفکردنهایش را. و تصویرش را داشته باشیم. حال قهوه هم برایمان دم نکرد و با طعمِ مادلنهایش پرتابمان نکرد به اعماقِ کودکی و عکسهای جوانیاش را نشان نداد، فدای سرش.
پیرزن خودش رفته بود صفحهای را که میخواست درس دهد به تعداد کلاس کپی گرفته بود و پخش کرد بینمان. قصه، قصۀ یک شوالیه بود. به اسم Mort De Roland. برگرفته از شعرِ مشهور و کهنی که به "سرودِ رولان" یا "La Chancon De Ronald" شناخته میشود. در قرون میانه در فرانسه. رولان زخمی بود و محتضر. با غرورش مبارزه کرد و در شیپور دمید و کمک خواست. تا بلکه از مهلکه جانِ سالم به در برد. زیرِ درختی درازبهدراز افتاده بود. صورتش را رو به اسپانیا کرده بود. مادام پرسید که بهنظرتان چرا رولان به دیارِ همسایه رو کرده و چشم دوخته است؟! چیزها گفتیم. بعد فهمیدیم او روزگاری داشته است در سرزمین گاوچرانها. فتوحات، پیروزیها و حماسههایی برپا کرده بوده. براب همین دلش آنجا بود. خوش میداشت همانجا جان میداد. میانِ زمینهایی که تصرف کرده بود و انداخته بود سرِ مرزِ فرانسه. اما سرنوشت چیز دیگری مقدر کرده بود.
رولان داشت چکیده و فشردۀ زندگیاش را و دستاوردهایش را در کسری از لحظه تماشا میکرد. ترکیدنِ حبابی را میمانست آن صحنهها. با خدایش نیز مناجات میکرد. او از نزدیکانِ شاه بود. جزوِ اقربای شارلمانی. و شاه، نمایندۀ مستقیم خدا. ولیِ خدا. برای همین او خودش را منتسب و متقرب به خدا میدانست. اما با اینحال، طلب بخشش کرد. دستکشاش را در آورد و پیشکش کرد. دو دستش را در هم فشرد و بالای سر گرفت. که یعنی من آمادهام dieuجان. بگو بیایند سراغم. و سپس فرشتگان و نمایندگان خدا فرا میرسند. گابریل به پیشواز او آمده. رولان مرده است.
بعد هم که کلاس تمام شد، از ننهسرما تشکر کردم و مجوزِ حضورِ متوالیِ خودم تا پایانِ ترم را گرفتم. او هم گفت مایۀ مسرت و خوشحالی است. در همین لحظه بود که بهقولِ دخترکان، چشمانم اکلیلی و گَلبی شد. نمیشود این کلاس را نرفت. معصیت است.
برگردم به موسیو قندهاری. با اینکه او امروز بر من چندان مهربان نبود، اما درس جذابی داشت و خوب هم جلو میبرد مباحث را. ضربالمثلها را بررسی میکرد. و اصطلاحاتِ زبانی را. با Avoir le cafard شروع کرد. ابتدا پادکستی را روی سیستم بچهها فرستاده بود. ۱۲ دقیقه بود حدوداً. و همه باید گوشش میکردند و بعد میحرفیدند دربارهاش. و اما من مثل گیاه نشسته بودم کنار سیما و سیستمش و نگاه میکردم. بعد دیدم نه. فایده ندارد. من باید جبّاریتِ این فرعونِ زمانه را درهم شکنم. اصطلاح را در گوگل نوشتم. گشتم و گشتم. البته خیلی هم نگشتم. کار سختی نبود. بعد پادکست را یافتم. هدست را از کیف بیرون کشیدم و در گوش فرو کردم و شروع کردم گوشدادن. سیما و دوستش هم متعجب شده بودند. باید زودتر و از همان اول چنین میکردم. ولی خب در بهت اولیه و بیثمری فرو رفته بودم. بعد گوش دادم و خودم را رساندم. حالا خود اصطلاح چه بود اصلاً؟
معنای ظاهریاش میشود "داشتنِ سوسک". البته اشتباه نشود. نه هر سوسکی. Cafard از آن سوسکهای سگی است که ابتدا فقط در آمریکای شمالی زیستِ رقتانگیزشان را ادامه میدادند. سوسکِ آمریکایی. بعد به لطف گسترش رفتوآمد و دادوستد و صادرات و واردات، به پنج قاره منتقل میشوند. بهخصوص با میوهها و سبزیجات و اینجور چیزها. اما مرده میگفت که چندین سال است در ایران نداریم چنین سگسوسکهایی را. مطمئن نیستم. چون اسمش رو گوگل کردم و در بخش عکسها، همین سوسکهای بیناموسِ هلیکوپتریِ خودمان را نشان میداد. و البته برخیشان را هم ندیده بودم شکرِ خدا و نمیشناختم. حالا به هر حال.
سوسک رنگش تیره است. سیاه است. دیگر نهایتاً قهوهایِ سوخته. اصلاً وقتی میبینی ناخوشاحوال میشوی. بهخصوص این نوع سوسک که از آمریکای جهانخوار هم آمده است. گُنده و بیریخت. تو گویی گرگور زامزای واقعی است. تا چشمت میافتد به جمالِ کثافتش، شورِ ضداستکباریات فوران میکند و میخواهی خون کنی به پا. حالا تو این سوسک را داشته باشیاش. از آنِ خود کنیاش. خب چه میشود؟ اذیت نکنم. میخواهد بگوید شما وقتی سوسک داری، یعنی وقتی Cafard را Avoir کردهای، در واقعِ امر، دچار Tristesse شدهای. ناراحت و فسرده و غمگین شدهای. برای همین این فرنگیها، چِشرنگیها وقتی یک درد و مرضِ روحی داشته باشند و دست و دلشان به کاری نرود و ملول و بیجان باشند، میگویند: J’ai le cafard. یعنی برو گم شو که حوصلۀ تو را که هیچ، حوصلۀ خودم را هم ندارم. بگذار تا خودم سنگهایم را با این سوسکِ سیاهِ افسردگی وا بکنم. رهایم کن. و مخاطبْ خودش تا تَهِ کار را میرود و بیش از این پاپیچ نمیشود.
دو سه تا ضربالمثل هم کار کرد که فقط به یکی میپردازم. شاید از حوصلۀ مجلسمان خارج باشد.
Les conseilleurs ne sont pas les payeurs
نگاه که میکنی انصافاً هم حرف حقی است. خیلی راهگشا است. میگوید: آنهایی که به تو Conseil میدهند، توصیه و پیشنهاد و نصیحت میکنند، کسانی نیستند که Payer میکنند. کسانی نیستند که بهایش را میپردازند. گردنِ خودت است. نتیجۀ حرکت و تصمیمت گریبانِ خودت را میگیرد عاقبت.
درست نیست؟
یعنی به حرف این و آن خیلی هم نباید، بیحساب، گوش داد. ملت هزارها توصیه میکنند و نصیحت. ولی نهایتاً این تویی که آن کار را انجام میدهی و تصمیم نهایی را تو میگیری و در نتیجه Conséquenceهای تصمیمت را باید بپذیری. عواقب و پیامدها برعهده توست. آن بابایی که مثلاً میگوید الآن هنگامۀ سرمایهگذاری است. مایهات را بگذار وسط که لَختی بعد چربترش را برداشت کنی. وقتی همۀ مایهات کُپ شد، پشتش را میکند و بادی در میکند و راهش را میکشد و میرود. میگوید اختیار و عقل داشتی. مگر من پا گذاشته بودم روی گلویت که فلان کار را بکنی؟ فلذا نباید خیلی اعتنا کرد به همۀ توصیهکنندگان. هرچند قندهاری گفت که منظور این ضربالمثل این است که به تواصی و نصایحِ رفقا و کسانِ ناباب نباید گوش فرا داد. و نه اینکه اساساً قید مشورت و پند و اندرز را زد. اِنیوِی. همان بهتر که در بیشترِ مواقع سرمان در ماتحت خودمان باشد و از همانجا کارهایمان را صورت دهیم.
تصمیم گرفتم دیگر این کلاس را شرکت نکنم. اول به خاطر اینکه ساعتش شدیداً نامطابق با اصولِ مندرج در منشورِ خستگی است و بهزور میخواهد انسان را به ورطۀ کامروایی بکشاند. دوم اینکه برخلافِ مادام دومیرعلاییِ عزیزم، قندهاریِ صورتاستخوانی چندان استقبالی از حضور من نکرد. یعنی برعکس. حتی میخواست همان اول کار که پابرهنه پریدم وسط کلاس، بدرقهام کند. و وقتی رفتم تا مناسک مشابه با مناسک گرندما را برای او به جا بیاورم و خداحافظی و تشکر کنم، جوری خداحافظی کرد که یعنی: «حالا این دفعه را آمدی کاریت نداشتم. یک دفعه دیگر اینطرفها ببینمت مثل رولان پهنت میکنم زیر درخت، صورتت را برمیگردانم رو به دیارِ کُفر، و کیلوکیلو Cafard خالی میکنم روی سرت.»
کمی به سیما بپردازم. دخترک سادهدلی است. دارد کمکم از اندکترمی در میآید. بزرگ شده است. قبلتر سردرگمتر بود و حساستر. بحرانِ خوابگاه و تنهایی و ناتوانی در ارتباطگیری. تازگیها روی یکی کراش زده است و کراشش متقابلاً روی او نیز. پیشتر به او Conseil داده بودم که سمت این بازیها نرود. که اذیت میشود. که تَهِ این کراشکاریها پارگی و واماندگی است. ردخور ندارد. مگر اینکه راستراستی هر دو هم را دوست بدارند و هدفشان فقط خوشگذرانی و وقتگذرانی نباشد. که در بیشتر اوقات همینطور است. یعنی خوشگذرانی و وقتگذرانی است. ولی خب انسان است دیگر. سخت است تنهایی برایش. نیاز به کسی دارد. نیاز به یک همراه. غمخوار. من هم که Payeur نیستم. پس خود فرد باید با کله فرو برود در اتفاقات و افقها. و برخی گُهها را یکییک بچشد تا دستش بیاید چیبهچی است. نمیشود هم جلویش را گرفت. جوان است و یاغیگری و به کتفگرفتنِ نصایحِ باتجربگان. هرچند اگر از خود من بپرسی، میگویم اصلاً همینهاست که انسان را گُنده میکند و سنگین. بهسانِ سنگ. چون اساساً تجربهگرایی را میپسندم. که بیشک از خطرناکترین چیزهاست؛ برای پسندیدن.
پسرک را دیدمش. از آن بچهمزلفهاست. بهمعنای تااامِ کلمه. سیما میگفت اسمش را گذاشتهام تیموتی پاتر. بیراه نمیگفت. صورتش زاویهدار و شبیه به تیموتی شالامی. هرچند تیموتی چشمانش درشتتر و غالباً خوشگلتر است. یک عینکِ شیشهگِرد هم روی صورت. با پالتویی و چتری در دست، و شالی نارنجی و لباسهای پوشیدهشده روی هم و شلوغپلوغ. اما نه زننده و ضایع. خوشپوش. با زلفهای مجعدِ بازیگوش و بلند. انگار که آمده است هاگوارتز. و کلاهِ دانای گروهبندی او را هُل داده باشد سمت گریفیندوریها. هرچند همه به غیر از اسلیثرینها، شوخیِ ناچیزی بیش نیستند. پسرک اما از سیما هم اندکترمتر است. ادبیات انگلیسی میخواند. طعنآمیز، به سیما گفتم: «طوری نیست. گیریم که مثلاً پسرک متولد ۸۵ باشد، به تو هم میخورد ۸۷. بهت نمیآید بزرگتر باشی ازش. درحالی که هر جفتتان کودکانی بیش نیستید. تازه میشود این امید را داشت که یک سال هم پشت کنکور خوابیده باشد. احتمال است دیگر. اما در کل سن یک عدد است. درگیرش نباش.» حرصش را در میآوردم. وسط کلاسِ قندهاری میخواست بیندازد دنبالم.
میگوید: «خوب است فقط دو سال از من بزرگتری و آنقدر سیاستِ پدربزرگها را اتخاذ میکنی. برادرم که ۲۵ سال دارد آنقدر برای من بزرگبازی در نمیآورد.» درحالی که عملاً کاری به کارش ندارم. فقط برایم جالب است این تینیجرانههایشان. و اندکی مسخره. ولی دلیل نمیشود کار یا حسِ آنها واقعاً مسخره و بیمعنی باشد. برای من و از اینجا که من نشستهام مضحک است. نمیشود تعمیم داد و حکم صادر کرد. فکر میکند با پسرک لج دارم و میخواهم برادرزنبازی در بیاورم. در کل اما پسره جالب است. تبلورِ کلیشههای دانشجوی سال اولی است. دیروز که با مادام کلاس داشتیم و بادکنکِ پُرآبِ خدا در آسمان ترکیده بود، تیموتی پاتععع (تلفظ بریتیش و غلیظِ کلمۀ پاتر Potter) نشسته بود زیر باران و چترش را کنارش گذاشته بود. شالش را باز کرده بود انداخته بود روی شانههایش. مثل پتو مسافرتی بود. چهارخانۀ نارنجی. برایم جالب بود اول. که این چرا اینجا نشسته است در این وضع؟ بعد گفتم دارد حال میکند زیر باران برای توی حال خودش است. اما امروز سیما گفت نشسته بوده منتظر من و داشته من را نگاه میکرده است. خواستم بگویم: «حتماً محو جمالِ ملکوتی و فرشتهسانِ تو شده بوده و میخکوب شده بود و قطراتِ باران که هیچ، قطعاتِ سنگ هم اگر از آسمان میبارید، او از جایش جم نمیخورد و چیزی حس نمیکرد.» اما نگفتم. همهچیز را که نمیشود گفت. و اگر میگفتم که بیشک مانیتورِ کلاسِ قندهاری را وِل میداد سمتم و دیگر هیچ. چه میشود کرد از دست این جوانکها. حال و هوایی دارند که محترم است. البته خودم هم یکی از همانها هستم درحقیقت و غیر از این نیست.
حالا که البته هر دوشان فعلاً نمیدانند میخواهند چه کنند. کسی پا پیش نگذاشته است. درضمن حضورِ متوالی من در این دو روز پسرک را اندکی در فکر فرو برده است. که عه؟! این کسی را پَرِ شالش داشت و چیزی نمیگفت؟ همان اول و قبل از اینکه بدانم کیست یک نگاهِ سوالداری به من کرده بود. میخواستم بروم بگویم: «نترس بچهجان. اینجوری هم نگاه نکن. بیا سیما متعلق به خودت است. من اینجا هیچ کارهام. تو و او راضی. گور بابای ناراضی. من چه کارهام این وسط.» بعد دیگر از سیما جدا شدم و رفتم به دانشکدۀ خودم.
هیچ کجا مثل دانشکده خود آدم نمیشود. حتی اگر مزخرف باشد و شبیه به یک دِیرِ سنتزده و ارتجاعی. حداقلش این است که با آنجا خوگرفتهای. میروی و میآیی برای خودت. از پاییز به این طرف کاری را که باید در طول دو سال و خردهای انجام میدادم (که بهجای آن محبوسِ در خانه بودم)، انجام دادم و با بیشترِ یاختههایم دانشگاهی شدم. دانشجو شدم. کلیشهها را بهجا آوردم. و البته ضدکلیشههایی را. میشود گفت راه و جای نرفته و کارِ نکرده نگذاشتم. و البته که کم هم خطر نکردم. کم هم نترسیدم. و کم اشتباه و تندروی نکردم. ولی هر چه بود گذشت. الآن هم که فقط خودم ماندهام. و هنوز یک هیچ از خودم عقبم. سرگردان و سرگشته و دورافتاده.
خودم را در میانِ این غریبههای اندکترمی میبینم. یا نمیبینم. همیشه دیگران را دیدهام. خودم را نه. کم و بهندرت. اینها راهروها و کلاسهای دانشکدۀ بیمصرف و دوستداشتنیِ من را اِشغال میکنند. جوجه فوکولیها. و نمیدانند اینجا با همۀ وصلههای جور و ناجورش، روزگاری زیربنای آرزوها و آیندههای من بوده است. و الآن اما پوسیدهپیکری بیش نیست. هرچند به همان نیز، هنوز چنگ میزنم.
بارها این کار را کردهام. بهخصوص در عصرها. بعد از کلاسها. بعد از جداشدن از جمع. بعد از پیچاندنِ دیگران. یا در انتظار دیگران. این کار را: میروم سراغ دستگاهِ قهوهسازِ نزدیک ورودیِ دانشکده. لیوانی بر میدارم و میگذارم زیر مخزن. دکمۀ نسکافه را میفشارم. کارت را میکشم و تماشا میکنم پُرشدنِ لیوان را. و جهت احتیاط دستم را نزدیکش نگه میدارم که مبادا قطرهای از آن بیرون بریزد. صدای دینگ را که میشنوم لیوان را بیرون میکشم و میروم سراغ کلاس ۶ یا ۷. نمیدانم دقیق شمارهاش را. همان نزدیکیها. همان تککلاسِ بزرگِ دانشکده. که معمولاً درس ادبیات عمومی را میزبان است. مملو از صندلی. کیپتاکیپ. سرتاسر. کلاس، از آن کلاسهای پلکانی است. از بالا شروع میشود و سرازیر میشود پایین. از معدود کلاسهایی است که ایماژِ دانشگاه را در ذهن انسان زنده میکند و عینیت میبخشد. ترم یک در همین کلاس ادبیات عمومی داشتم. با مردی خوب. همو که ادبیات را دلپذیر و ادیبانه درس میداد. نسکافه را در همین کلاس میخورم معمولاً. گاهی هم با موسیقی. در یکی از ردیفهای بالا. روی یکی از صندلیها. مینشینم و جرعهجرعه سر میکشم و نگاه میکنم به فضای این کلاس. بهجای خالی خودم آن پایین در ردیفهای جلو. جای خالی رضا. جای خالی امین، پارسا، نوید... صندلیِ خالی استاد که عین یک ساعتونیم را لَم میداد روی آن و حرف میزد برایمان و میخنداندمان و سرزنده و سرخوش از کلاس بیرونمان میکرد.
میشود این کار را کرد. تا ابد. تا ابد نسکافه را از دستگاه گرفت و تا ابد رفت به آرامی در کلاسِ خالی قدم زد و تا ابد یک صندلی را انتخاب کرد و تا ابد نشست و نگاه کرد و نوشید و گوش کرد و فکر کرد.
از سیما که جدا شدم فوری چپیدم در سالن مطالعه. حال و جانِ کاری نداشتم؛ یک کارِ مفید. اما باید هرجوری میبود دوام میآوردم تا زمان ناهار فرا برسد. "طرف گرمانت ۱" را بیرون کشیدم. باید میخواندمش. باید تمامش کنم. تمام نمیشود. پروست و نوشتههایش تمامی ندارند. مدام بیشتر میشوند. عمیقتر میشوند. هرچه میروی جلوتر، قصهاش بیشتر کِش میآید. و عجیب باید فشار بیاورم بعضی اوقات به خودم تا بعضی جاهایش را بخوانم و بروم جلو. و میخوانم و میروم جلو. حواسم را دو دستی تقدیم پروست میکنم و اطنابها و حرفها و مونولوگهایش را میخوانم و میپذیرم. راهی نیست. انگلِ پروست که به کلهات بچسبد، مگر با چنگانداختن به پروست نمیتوان التیامش داد.
قرار نبود آنقدر زود گرسنه شوم. ساعت ۱۲ نشده زدم بیرون به قصد غذاخوری. خورش قیمه. به ارزشِ ۱۷۵۰. و البته که باکیفیت. خلوت بود. چهارشنبهها غالباً خلوت است. ملت میترسند دانشگاه بیایند انگار. راهِدوریها میروند خانه. امروز که البته راهنزدیکیها هم در این باران سیلآسا با مشقت آمدند.
یک پرس خورش قیمه معمولاً کفافِ من را نمیدهد. میبینم کِشَندۀ غذا، دیسی پُر از تهدیگِ ماکارونی گذاشته است آنجا روبهرویش. همانجا که برنج میکشد و خورش و دیگر چیزها. میگویم میشود تهدیگ بدهید؟! میگوید تهدیگِ ماکارونی است ها؟! میگویم قربانِ دستت. تهدیگ ماکارونی که تاجِ سر است. بگذار یک تیکهاش را. و میگذارد. قبل از شروعِ هُلدادنِ برنج و خورش، با انگشتانم تهدیگ را نابود میکنم. تَهِ سالن نشستهام. رو به پارتیشنهایی که قسمت عادی را از قسمت VIP جدا میکند. تکههای برشتۀ ماکارونی و نانِ تُرد و چرب جویده میشود و لیز میخورد میرود پایین. مطمئن میشوم که گرسنه از اینجا خارج نخواهم شد. تهدیگِ ماکارونی نقش تکمیلیِ خود را بهخوبی ایفا میکند. بعد دستان و دهانم را با دستمال پاک میکنم. نارنجی میشود. چرب و روغنی. باید بروم سراغِ غذای اصلی. خورشِ جاافتاده و خوبی است. نهایتاً کامیافته و سیر و راضی، از غذاخوری خارج میشوم.
حالا وقت استراحت فرارسیده است. باید برگردم دانشکده. نماز بخوانم و همانجا هم بخوابم. با اینحال نماز میخوانم و نمیخوابم. بر میگردم سالن مطالعه که نزدیک نمازخانه است. تا اندکی فضای نمازخانه خلوت شود و دانشجوها که ساعت ۲ کلاس دارند، شرشان را کم کنند و بعد من بتوانم بهآسودگی و تنهایی بخوابم. در این فاصله سعی میکنم به کتاب زبانم وَر بروم. و بعد میروم و میخوابم. تکوتوک اینطرف و آنطرف نمازخانه ولو شدهاند. یکی دارد با دفتر و دستکهای روبهرویش ور میرود. چنان خم شده است روی آنها که گویی گشایشِ مصیبتهای بشری را تحقیق میکند و به ارائۀ راهِحل نزدیکِ نزدیک شده است. گردنت شکست مردک. رها کن.
میخوابم. یعنی سعی میکنم که بخوابم. صدای پچپچِ دختران از آن طرف، قسمت دخترانه، میآید. همیشه میآید. وا نمیدهند اینها هیچ وقت. میآیند و میافتند و آنجا و یک بند تعریف میکنند و ریز میخندد و صدای جیغجیغیشان را بلند میکنند. گاهی هم درشت میخندند که در این هنگام معمولاً من تکانی به خودم میدهم و غرولندی میکنم و درحالی که شدیداً میخواهم تشر بزنم و با صدای بلند بگویم: «خواهرِ من آرومتر. اومدیم استراحت کنیم اینجا خیر سرمون»، پلکهایم را محکمتر از قبل روی هم فشار میدهم و پرخاشم را درسته قورت میدهم و سعی مضاعفی میکنم که بخوابم. آن هم چگونه؟ بله درست حدس زدهاید: بدونِ قصه و بوسه.
ساعت ۱۶:۳۰ اجرا شروع میشود. تا نزدیکهای ۱۵:۳۰ میخوابم. وقتی صدای هشدارِ گوشی را میشنوم، ناگهانی، مثل دیوانهها از جا میپرم و اینور و آنور میروم و حیرانم. انگار که جنینی را در ۵ ماهگی، در میانۀ راهِ جانگیری، از شکم مادر بیرون کشیده باشند. بعد اما یادم میآید چه و که هستم و اینجا چه میکنم. میروم تریا. قبل از خواب سرم درد میکرد. گفتم میخوابم و بهتر میشوم. خوابیدم و بدتر شدم. باید چیزی میخوردم. نوشیدنی. نوشیدنیِ داغ. با پیراشکیهایی که خواهرم درست کرده بود و آورده بودم با خودم. سراغ دستگاهِ قهوهساز نرفتم. خیلی وسوسهام کرد. اما اقتصاد، اقتصادِ مقاومتی است. باید تنگش را گرفت. بهخصوص که فعلاً همان درآمدِ اندکی که ترم قبل داشتم هم متوقف شده است. فلذا رفتم تریای زیرِ دانشکده. یارو، تریاچی، من را دیدهندیده، گفت: «بانبات یا بینبات؟!»
این را با لبخندی گفت. لبخندی که در خودش این جملات را مستتر داشت: «آهان. بالاخره بعد از یک ماه پیدات شد. کمپیدایی؟ چه میکنی؟ تنهایی؟ خوشحالم میبینمت.»
من هم اول جا خوردم. بعد با لبخندی گفتم: «بینبات.»
لبخندی که این جملات را شامل میشد: «آره داداش. چه کنم دیگه. یه چند وقتی نبودم. نه بچهها کسی نیست. تنهای تنها. همیشه هم که نباس اکیپی اومد. منم خوشحالم میبینمت. یه چای بریز برم بشینم بنوشم بلکه یکم حالم جا بیاد.»
از بس رفتهام و رفتهایم آنجا و چای خوردهایم، پیشانیمان برایش سفید است. چایش همیشه دم است. از چای کیسهای استفاده نمیکند. این چیزها را بلد است پسره. یک سماور گذاشته است آن پشت و کنار آتوآشغالهایی که قاطی میکند و میپزد، راهبهراه چای را میریزد توی لیوانهای کاغذی و میدهد دستت.
یکی دو میز خالی است. جا نیست. صندلیها و میزهای چوبیِ بیرون را جمع کردهاند یک گوشه. آب از سروکولشان بالا میرود و پایین میریزد. همه چپیدهاند داخل. یک کاپِلِ مذهبی. یک اکیپِ دوستانه شامل دودختر و سهپسر که مشخص است مال دانشکدۀ ما نیستند. دو دختر آنطرف. و اینطرف هم که من نشستهام و در میز بغلیام دو دختر دیگر. صدای موسیقی بلند است. معمولاً پاپ میگذارد. فازِ کافه و موسیقی بیکلام یا خارجکی ندارد. ساده است. با آهنگهایش هم میشود حس گرفت. سرم درد میکند. دقیقاً هم زیرِ اسپیکر نشستهام. جا نبود. پیراشکیهای خواهری، رژیمیِ رژیمی است. باید سخت تلاش کنی و سنسورهای چشاییات را با کمک دیگر سنسورهای بدن تقویت کنی تا اندکی شیرینی توی دهانت حس کنی. خواهری با شکر و نمک و ادویه دشمنی دارد. حداقلی استفاده میکند. برای همین قند بر میدارم و همگام با پیراشکی میبلعم تا ترکیبش شیرین شود و تسکین دهد. هرچند نمیدهد.
محسن یگانه دارد میخواند. هیچوقت دنبال کارهایش نبودهام. اما این یکی را انگار میشناسم. در ذهنم طنینانداز میشود. آشناست. "بمون... دل من فقط به بودنت خوشه ..." فوراً این بخشش را در برگهای از جستوجوگرِ کُرُم سرچ میکنم تا بعداً که وصل به اینترنت شدم دانلودش کنم. موسیقی را باید مثل ماهی از اینور و آنور صید کرد. باید کِش رفت. باید هشیار بود و شنفت. بهخصوص بعضی از موسیقیها که انگار همیشه میشناسیشان و سالها قبل در جایی به گوشت خوردهاند ولی هیچگاه نداشتیشان. و البته برای موسیقیهای بیکلام این کار اندکی سخت است. چون شعر و متنی ندارد که بنویسی و بعد بروی دنبالش. باید اسمش را بیابی.
در و دیوار تریا پر است از برگههای کوچک و رنگارنگی که دانشجوها روی آنها شعری، جملهای چیزی نوشتهاند و رفتهاند. این ایده را همان اول ترم خود تریاچی داده بود. آن اوایل خالی بود دیوارها. تکوتوک کسی چیزی مینوشت و میچسباند. اما حالا میتوانستی دقایقی را چشم بگردانی روی دیوارها و ببینی آدمکها چه نوشتهاند. در میان آنها چشمم به برگهای افتاد که خودم روی آن بیتی شعر نوشته بودم. خطم را شناختم. آن روز سعی کرده بودم خوشخط بنویسم. و بدخط هم نشده بود. دست کم خوانا بود. نمیدانم چرا تاریخ نزده بودم پایش. تاریخِ چیزها خیلی مهم است. نمیشود ثبتنکرده رها کرد.
خب دیگر دیر است. باید بروم که به تئاتر برسم. زدهاند ساعت ۴ونیم. به فروزان گفتم حوالی ۴و۱۵ دقیقه دم تالار باش. ۴و۸ دقیقه زنگ زد. زود از خوابگاه راه افتاده بود. و من ۴و۱۲ دقیقه آنجا بودم. تئاتر را بچههای کانون تئاتر دانشگاه سامان داده بودند. گروه هنری آئورا. تازهتاسیس است. در یکی از تالارهای دانشگاه اجرا داشتند. یعنی درواقع تنها تالاری که در آن تئاتر میشد اجرا کرد. دست کم تا جایی که من میدانم.
خیلی وقت بود کانون تئاتر فعالیتی نداشت. از پاییز ۹۹ تا بهحال. آن موقع جشنوارۀ نمایشنامهخوانی شهرزاد را برپا کرده بودند و گروههایی از سطح استان، آثارشان را اجرا میکردند و من هم میرفتم و میدیدم. مفت و مجانی بود و فقط باید قبلش اسم مینوشتی. در بحبوحۀ کرونا بود و دانشگاه عمدتاً خاموش. از همان پاییز بود که طلسمِ نمایش و تئاتر به جانم افتاد. که جهانی فرسنگها متفاوت با سینما است. و در نوعِ خودش لذتبخش و جذاب.
فُروز زودتر رفته بود و خودش را جاکرده بود زیر سقفِ ورودیِ تالار. پُر از آدم بود آنجا. همه پناه گرفته بودند. دو طرف ورودی معمولاً چیز میفروشند در این تالار. دخترکی همیشه آنجا موبایلیجات میفروشد و روبهرویش هم تازگیها میز زدهاند و حجابیجات میفروشند. دختره شاکی بود که چرا اینها را نمیفرستید داخل. کارم را کساد کردهاند. تکیه زده بودیم به ویترینهایش. حال آنکه باید از خداش هم میبود که این همه آدم میبینند آل و بساطش را. پخمه.
تا وارد شدم فروز را دیدم که رفته بود سروقت حجابیجاتفروشیه و داشت چیزکی میخرید. از دور راحت شناسایی میشود این بشر. یارو حجابیه همهچیز داشت در بساطش. بهغیر از جوراب و مقنعه و روسری و چادر و اینها، یکسری از این آتوآشغالهای ریز و درشت هم داشت که زنان میگیرند برای خود. محترم است البته. فروز داشت جوراب میخرید گمانم. محال است جایی برود و چیزفروشیای را ببیند و نرود سراغش. چشمانش برق میزند و میرود سروقت طرف و دست خالی بر نمیگردد. از اینهاست که اگر ولشان کنی توی پاساژیجایی، نمیفهمد کِی صبحش شب شد و حتی رسیدگی به نیازهای اولیهاش را هم از یاد میبرد.
فروز یک بارانیِ حسابی بهرنگِ سبزِ زیتونیِ پُررنگ داشت که از اولِ پاییز میپوشید. عاشق رنگ سبز و همۀ سبزیجات است. همه زندگیاش را همین رنگی کرده است. انواع و اقسامِ سبزهای عمدتاً تیره. و البته مشکی را هم ترکیبی میزند لابهلایش.
مسخرهاش میکردم که اینجا مگر گیلان است که چنین چیزی پوشیدهای. تا اینکه بالاخره انگار اینجا از گیلان هم گیلانتر شد و فروز با تبختر بارانیاش را، برای یکی دو روز هم که شده، بر تن میکرد. انصافاً هم به کار میآمد. عینکش شیشهبزرگ است. با آن بارانیِ زیتونی و شالِ سیاه، راحت میشود صدایش کرد خواهر فروز. از اعضای بلندپایۀ سازمان. چریکِ چریک. با نیمبوتهای مشکی که سرسختی و جدیتش را تثبیت میکند. معجزه است که نگرفتهاندش هنوز.
بعد رفتیم دم در اصلی تالار که بهمحض اینکه جواز ورود را صادر کردند، وارد شویم و ردیفهای جلو را تصاحب کنیم. تکیه داده بودیم به ویترینهای موبایلیه. پسرکی از برگزارکنندگان به من گفت: «اگر میشود اینجا نایستید آقا.» من هم اطاعت کردم و رفتم آنطرف. فروز سرش توی ویترین موبایلیه بود و تا برگشت دید من نیستم تعجب کرد و گفت: «کجا رفتی؟» گفتم: «پسره گفت اینچنین کنم. من هم مطیع و سربهزیر، گوش کردم.» بعد گفت: «بیا اینجا ببینم. کارت دارم اصلاً. مگر ویترینش آغشته به رادیواکتیو است که فاصله بگیر و فلان. چه حرفها.» شاکی بود. از قوانین و دستورها و اصولِ بیهوده و بیمعنا بیزار است و فوری جبهه میگیرد. پسره عقب نشست. اگر یک بار دیگر میگفت از ویترین فاصله بگیرید و بروید عقب، با همان جورابها که خریده بود خفهاش میکرد. شوخی ندارد فروز با کسی. با همان استایل و وجنات اگر جایی بگیرند و ببرندش، دست کم ۳، ۴ سال حبس روی شاخش است. به جرم همکاری و عضویت در گروههای آشوبطلب و انقلابی و تبانی علیه نظام. اشتباهی آمده است. باید ۶۰ سال زودتر جوانه میزد و جوانی میکرد. دهۀ ۴۰ به اینور.
درهای آن تالار مفلوک و مخروبه را باز نمیکردند که. زدیم به درِ حرفزدن. تا وقتمان بگذرد اندکی. از تئاتری که چندماه پیش با هم و چندتا دیگر از بچهها دیده بودیم حرف زدیم. که اثر قابل و قوی و گیرایی بود. نمایشنامهاش قوی بود. قصۀ ظهرِ جمعه بود اسمش. میخکوبت میکرد و هشیار. اصلاً هم فاز روشنفکری و انتزاعی نداشت. یک روایتِ پیوسته و منسجم را از اول شروع کرد و تا آخرش هم رفت. و بعد فحش دادیم به اصفهان که نمایش خوب در آن بهندرت روی صحنه میرود. باید چند ماه صبر کنی تا یک خبری بشود.
به فروز گفتم برود و سایت گیشه هشت را سری بزند ببینیم چیز دندانگیری اجرا میشود این روزها یا نه. یک نمایش به نام اول شخص مفرد خیلی وقت است که چندوقت یکبار اجرا میشود. تهیهکنندهاش هم پرویزخانِ پرستویی است. هر وقت هم میروم تا بلیطش را بگیرم پُرِ پر است. انگار دنبالهدار است. نمیدانم. فازبندی شده است. بعد که حرف این شد، دختری از بچههای کانون که آنجاها میپلکید پابرهنه که نه، اما پرید وسط بحثمان و پرسید: «نظرتان دربارۀ این اثر چیست؟» من که ندیده بودم. فروز هم میگفت فقط دوم شخص مفرد را دیده. انگار ادامۀ همان اول شخص است. دختره از فروز پرسید: «نمایش فقط مونولوگ بود یا دیالوگ هم داشت؟» فروز درآمد که: «نه دیالوگ هم داشت.» دختره که حس کرد ما توی این زمینهها پیاده، بیاطلاع و محتاجِ آگاهسازیِ او هستیم، دوباره درآمد که: «منظورم این است که فقط یک بازیگر بود یا چندتا؟» فروز گفت: «نه دیگه گفتم که. چند تا بودن و دیالوگ هم میکردن با هم.» دختره فکر کرده که چه. دانستنِ فرق مونولوگ و دیالوگ که دیگر این همه جیغ و فریاد ندارد همشیره!
"گذشتن و ماندن پیوسته". اسم اثری که بنا بود به تماشایش بنشینیم این بود.
آهنگ و آلبوم بُمرانی را یادآور شد. گذشتن و رفتن پیوسته. تغییرش داده بودند. مرتبط بود با خود اثر. موضوع، موضوعِ رفتن و نرفتن بود. گذشتن و ماندن. ردشدن و گیرکردن. عزیمت و سکونت. در یک ساختمان چندطبقه. که در هر طبقه، کسی میخواست برود و کسی مایل بود بماند. یا مایل نبود برود. نمایش چندپردهای بود. البته خودِ پردهها باز و بسته نمیشدند. صحنه بهناگاه در تاریکی فرو میرفت و تغییرِ اندکی در چیدمان ایجاد میشد و بازیگرها عوض میشدند و اجرا شروع. صحنه را قشنگ و چشمنواز چیده بودند. دیوارها همه با چمدانهایی پوشیده شده بود. رنگارنگ و متفاوت. اما تعداد پردهها اندکی زیاد بود. زمان پخش شده بود و داستانها عمقنیافته و نپخته، رها میشدند.
بازیگرانِ پردۀ دوم از همه بهتر بودند. قصهاش قویتر بود. شاعره مردی زمینگیر، با پسری عقبمانده که فقط گُنده شده بود. و زنی که خرجیِ زندگی را بر دوش میکشید و بهتازگی بیکار شده بود. اما قصۀ میانجی که باید پیوند زندگیِ ساکنین را برملا میکرد، ضعیف بود. اصلاً چهبسا نبود. روایتها منفک و جدای از هم. بدون اتصالِ چشمگیر.
بگذریم.
نشسته بودیم روی صندلی تا شروع کنند نمایششان را. به فروز گفتم که سریال لاست را ندیدهای؟! خداخدا میکردم دیده باشد. تا دربارهاش حرف بزنیم. دچار نفرینِ این سریال شدهام. مثل همان عددهای منحوس. و اینجور مواقع آدم فقط کسی را میخواهد که همگام با او پیش ببرد سریال را و حرف بزند و ذوقزده شود از وقایع و داستان و پیشبینی کند ادامۀ کار را. و تحلیل کند. اما خب فروز فوراً کورم کرد و گفت ندیده است. اما گفت مادرش دیده است. که نهتنها لاست که گات و سرگذشت ندیمه و چی و چی را هم دیده است. جا خوردم. گفتم لااقل شمارۀ مادرت را بده تا با او درین باره گپ بزنم. نداد بیادب. چشم ندارد ببیند من و مادرش با هم دوست شدهایم و سریال میبینیم. یک عدد حسودِ پلاستیکی.
در حین اجرا صدای تقتق باران روی سقف شنیده میشد. این هم از الطاف الهی در حق آئوراییها بود که اجرایشان توام شود با صدای طبیعیِ باران و بارِ دراماتیکِ بیشتری پیدا کند. خب دیگر. تمام شد نمایش. زدیم بیرون. تا دم ایستگاه اتوبوس دانشگاه پیادهروی کردیم. او سوارِ اتوبوسهای منتظرِ مسافر شد که برود بالا. سمت خوابگاه. تک و تنها. حیران و وِیلان. او هم مثل من. تنها بازماندههای ورودیِ ۹۸ایم ما. ۵ واحد عمومیاش را ترم قبل حذف کرد که هشت ترمه شود و بماند اصفهان. نای رفتن به خانه و دیار را نداشت. دلش اینجا بود. من هم که ۲ واحد حذف کردم. من ناچار بودم البته. تا خدمتِ مقدس را عقبتر بیندازم و معافیت تحصیلیام را تمدید کنم.
باید اما به هر شکل که شده، دوام بیاوریم. تکلیفمان را روشن کنیم و پیش برویم. فروز هم کسی است که چون من هنوز نتوانسته است هضم کند دوران ازدسترفتۀ دانشگاهمان را. ترم یک که بودیم، روزهایی داشتیم برای خودمان. او در کلاسها رَئیس بود عمدتاً. مدیریتِ کارها را میدادند دستش. هیبتی داشت برای خودش دختره. استادها رویش حساب میکردند. من هم البته کم از او نبودم. با این تفاوت که من معمولاً از مدیریت و مسئولیت گریزان بودم. ولی او جَنَمش را داشت. هنوز هیچ نشده، در عنفوانِ ترم یک در انتخابات انجمن شرکت کرده بودیم و هر دو رفتیم آن تو. با ترمبالاییها درهم افتاده بودیم. میخواستیم کار کنیم آنجا. اما در نطفه خفه شدیم. نمیدانستیم بهزودی ۲سال و چندماهِ آزگارْ خوابِ مطلق در انتظارمان است. این زخم را هیچگاه نمیتوانیم دوا کنیم. جهان نزدیک سی ماه از زندگی ما را بلعیده است و قرار هم نیست پس بدهد. و بعد ما؟! بیهوا پرتاب شدیم در دامانِ فارغالتحصیلی. بحرانی است هیکلدار. اینگونه نگاه نکنید. مثل بحران ۴۰ سالگی است. یا ۳۰ سالگی. نزدیکش که بشوی میفهمی. یقهات را میگیرد و از زمین بلندت میکند. و آنجاست که تقلا میکنی عقب بیندازیاش و دورش کنی. آخَر بعدش پرتگاه است. دودآلود و گُنگ است. بهخصوص که از دانشگاه هم بهحد کافی سیراب و راضی نشده باشی. و بترسی.
رهایش کردم که برود فروز را. برود بالا در آن تاریکیِ حزنانگیزِ دانشگاه و خوابگاه برای خودش. بعد هم خودم افتادم در سرازیری و رفتم که بروم. که بروم سمت آزادی. میدانستم که قصد ندارم به این زودیها سوار مترو شوم و مثل بچۀ آدم بروم خانه و از باران و خیسی و شلپشلپ خودم را در امان نگه دارم. قرار بود راه بروم. مقدر شده بود. همهچیز دستبهدست هم داده بود. خستگی و سردرد هم دود شده بود و نیست شده بود. چهارباغِ بالا در آن هوا، چیزی نبود که بشود به این راحتیها از دستش داد. و وضعیت هم جوری نبود که به این راحتیها به دست بیاید و به این صورت کنار هم قرار بگیرد.
دهانت را که باز میکردی، مثل اسب از آن بخار خارج میشد. اما کافی نبود. جای خالیِ چیزی را لای انگشتانم حس کردم. باید میرفتم و سیگاری میخریدم و آتش میزدم و زیرِ آن باران، اسبِ بخار را به گرگِ دود و بخار تبدیل میکردم. اما نرفتم. خیلی وقت است از آخرین باری که کشیدهام میگذرد. گفتم بگذار فقط بروم و به راهم ادامه بدهم. حوصله نداشتم وقفه ایجاد کنم. بهخاطر دو تا پُک دود و حس گذرا و احمقانۀ سیگارکشیدنِ زیرِ باران و وسط چهارباغ.
در پیادهرو وسط خیابان تند راه میرفتم. چراغ مغازهها قشنگ بود. نورشان افتاده بود روی سنگهای خیسِ پیادهرو. برق میزد. صندلیها خیس. درختها خیس. خیسِ خیس. یادم افتاد پرتقالی از صبح توی کیفم است که سراغش نرفتهام. وقتش بود. برای جلوگیری از وسوسۀ خرید چیزهای خوشمزهای که در چهارباغ بسیار به چشم میخورد، مفید بود. دستانم چسبناک شد. از آبِ جمعشده در شاخههای درختان استفاده میکردم و دستهایم را میمالیدم به هم تا چسبناکی برطرف شود. از چسبناکی یا چرببودنِ دستهایم گریزانم. شاخهها را که تکان میدادی آبهای ریزریزِ درونشان را با سرخوشی میپاشیدند سمتت. حاتمبخشی میکردند.
در پیادهرو آدمهایی از روبهرو میآمدند. چتر در دست داشتند و سر در بدن نه. چتر بود و پیکرشان فقط. همین. سرها در گریبان بود بهراستی. انگار که چتر کاشته باشند وسط گردنشان. از آن روبهرو که میآمدند اینچنین دیده میشدند. ایدۀ بدی هم نیست. سر را از جا بِکَّنی و چتری بکاری جای آن.
حس ماجراجویی در سرم زبانه کشیده بود. هرچند قرار نبود به آن مجالی بدهم. بیشترِ اوقات باید گذاشت توی کله بماند و بیرون نیاید. بعد دیدم یک پژو را دارند دو سه نفر هُل میدهند. امانش ندادم. پریدم وسط خیابان و گذاشتم پشتش و هُل دادم. یارو تعجب کرد که این از کجا آمد. نه. فایده نداشت. آن دوی دیگر رفتند و من ماندم و پسرکِ راننده. بهش گفتم شاید مشکل از شمع ماشین باشد. جرقه نمیزند و ماشین روشن نمیشود. تنها فکتی بود که بلد بودم در این باره. پسره گفت میدانی چه کار باید کرد؟! گفتم اصولاً با انبر دست میزنند به شمع تا جرقه بزند. گفت میتونی انجامش بدی؟ گفتم نه. فقط این را شنیدهام و شاید مشکلش این باشد. انتظار بیجایی داشت. حتی نمیدانستم این نکته را درست گفته بودم یا نه. ولی گفتنش در آن وضع، بِه از نگفتنش بود. اینگونه حس کردم. سرگردان ایستاده بودیم. از یک پرایدی که آنجا زده بود کنار و در موبایلش نگاه میکرد، کمک خواستیم. شاید چیزی سرش میشد. میانسال بود بالاخره. جای بابای من و پسره بود. نشست پشتش. کیفم را انداختم روی صندوق عقبِ خیس و اساسی هُل دادیم. حواسم نبود که ممکن است کتابهایم خیس شوند. و بعد فهمیدم شده بودند. ولی انصافاً هم خوب هُل دادیم. تازه سرپایینی هم بود و اینْ کار را راحتتر میکرد. اما نشد. یارو گفت این استارت میخورد و چراغها هم که روشناند و پس مشکل از باتری نیست. نباید بیش از این استارت بزنیم که مبادا باتری خوابش ببرد.
نفسم بالا نمیآمد. سینهام میسوخت. یکهو فشار زیادی به بدنم وارد شده بود و جام کرده بود. بسکه هُل دادیم ماشین را بیهوده. پژو بیشرف مثل کِشتی میمانَد. جدا شدم از پسره. قرار شد زنگی بزند به یک اینکاره. خدا کمکش کرده است حتماً. از طریقِ خَلقش. نفس کشیدم تا نمیرم یک وقت. و بعد افتادم در مسیر خودم. از آزادی به سمت انقلاب. نیت کرده بودم تا اول چهارباغ عباسی بروم و بعدش دیگر به مترو آری بگویم. اما بخش خوبش مانده بود: سیوسهپل و زایندهرودی که به لطفِ سالگردِ پیروزیِ انقلاب، دوستانِ مسئول، شیرش را باز کرده بودند. تا ریشههای این نهضتِ عظیم و متصل به ظهورِ آقا، اندکی آبیاری شود و جان بگیرد.
در آن سیل اما اصلاً هم رو و اطرافِ پُل خلوت نبود. میرفتند و میآمدند ملت. حوصله به خرج داده بودند زیرِ آن باران. تعدادمان زیاد بود؛ بیکارها و دیوانهها را میگویم. زیر سقفِ دالانهای رو و زیرِ پُل، صدای نعرۀ بلالفروشها و آش و باقالیپزها بلند بود. آن سمتِ پل، نزدیک انقلاب، قلیان هم میدادند. که اصلاً نمیچسبید بهنظرم. چون باد میآمد و نمیشد بفهمی چی میکشی. تازه پول نمیگرفتند که. رسماً خفتت میکردند. ملت خودشان را در آن حوالی کشتند با سلفی و عکس. البته که سوژۀ عکاسی هم کم نبود. و من هم خیلی مقاومت کردم تا عکس از چیزی نگیرم. جو ایجاب میکرد که گوشی را بیرون بکشم و شکار کنم. ولی دقیقاً بههمین علت، دست به آن نزدم. گفتم بگذار بگیرند تا جانشان بالا بیاید. نگاه نکن که دلت نخواهد. این صحنهها و شاتها را فعلاً باید با دوربین سرت ببینی و ثبت کنی.
روی پل داشتم میرفتم و نگاه میکردم به ملت. گوشها تیز. هر کسی هر چیزی میگفت باید جالب میبود. باید گوش داد. از کنار دو تا جوان رد شدم. آن یکی داشت با آبوتاب و خنده و لهجهای غلیظ برای دوستش میگفت: «من چار سال رو این پل کارتونخوابی کردم. اینجوری نیگام نکون.»
تا این را شنیدم قدم شُل کردم و نگاهی انداختم به آن دو. یارو که داشت تعریف میکرد و کلاه هودیاش را روی سر گذاشته بود، گفت: «هِه نیگا کون این آقا هم برگشته و چیجوری با تعجب نیگامون میکونه.» جلوتر رفته بودم. اما این را که گفت برگشتم و رفتم سمتشان. یارو میشود گفت یک نیمچه سکتهای زد. بهخصوص با آن حالتِ سریع و ناگهانیای که برگشتم سمت پسره. اندکی خصمانه بود این حالت. حس کردم که جا خوردند. یک لحظه خنده بر لبانش خشک شد بنده خدا. ظاهرم شدیداً غلطانداز بود در آن وهله. شباهت زیادی با این مامورها و لباسشخصیها داشتم. از چهره گرفته تا پوشش. چه میشود کرد. البته مشکلی با آن ندارم فعلاً. شاید بعداً داشته باشم.
یارو گمان کرد، با آن کیفِ سیاهِ بندداری که ضربدری انداخته بودم، و آن کلاهِ بافتنیِ دودی، و ریشِ کوتاه، آمدهام برایش دردسر درست کنم. رسیدم پیششان گفتم: «خب تعریف کن از اون چهارسال. که اینجا کارتنخوابی میکردی؟» عین این سرتقهای حکومتی حرف زدم. نمیخواستم اینگونه شود. نمیدانم چرا دقیقاً این کلمات اینگونه کنار هم چیده شد. و با آن حالتِ جدی، این شائبه را تقویت کرد که گویی انگار واقعاً آمدهام طرف را بگیرم و ببرم. طرف زد زیر حرفش. آن خنده را دوباره زورکی بر لبش پهن کرد و گفت: «آره داشتم با دوستم به شوخی میگفتم اینجا کارتنخوابی میکردم. رو مسخرهبازی.» انگار یادش رفت داشت چه میگفت. حیف شد. ماجرا پرید.
چهرهاش ساده بود. سنش نزدیک ۳۰ شاید. بهگمانم راست میگفت البته. میتوانستی بخوانی در جزئیات صورتش که دورانی را پشت سر گذاشته است ناکِس. ازگوربرخاسته است. خیلی اما اذیتشان نکردم. اگر بیش از آن میماندم، یا باید بازداشتشان میکردم، یا اینکه آنها قصهشان را میگفتند تا قضیه تمام شود. و از آنجا که آنها گزینۀ اول را در ذهن پرورانده بودند، معطل نکردم و گفتم دمت گرم و ببخشید مزاحم شدم و خداحافظی کردم و بیش از آن نترساندمشان و رفتم. اندکی هم دلگیر شدم. که چرا آدمها باید آنقدر از آدمها بترسند. که چرا احساسِ ترس، حتی در جایی که ترس واقعی و حقیقی نباید باشد، همچنان همراهِ ماست؟!
نقطۀ اشتراک ماها، دانشجوهای این رشتههای عتیقۀ فوضولپرور مثل جامعهشناسی، و مامورها و لباسشخصیها همین است. هر دو فوضولیم و سرمان درد میکند برای ماجرا. میخواهیم سر در بیاوریم. ببینیم چه خبر است. چه کسی چه چیزی میگوید. چه قصهای پشت چهرهها خوابیده است. تاریخچۀ آدمها چیست. چه کردهاند در زندگی و ممکن است چه بکنند. با این تفاوت که آنها معمولاً دنبال بگیر و ببند و مقصر و جرمسازی و بیرونکشیدنِ یک پرونده و بزنبزن و قضاوت و برچسبزنی هستند. و ما نه. ما دنبال شنیدن و درککردن. دنبال ماجرای آدمها. دنبال یکیشدن با قصههای خوبوبد، درستوغلط و زشتوزیبای آدمها. هر آدمی. سالم و ناسالم. گناهکار و درستکار. ناهنجار و بههنجار. دیندار و بیدین. طرفدار و معترض. بدونِ صدورِ حکمِ خاصی در پِیِ جزئیاتِ زندگیها هستیم. و البته که کار ما سخت است و سختتر نیز شده است. چون آن دستۀ اول حضورشان غلیظ شده است و غلط. و اعتماد آدمها به یکدیگر را تضعیف کردهاند. ناگزیر، ماجراها رانده میشوند به انتهای ذهن. بهسختی میتوان به آنها دست پیدا کرد و قفلشان را شکست.
این را هم بگویم که فوضولی و سر در هر سوراخیکردن، هزینه هم دارد و خطرناک است بسیار. همیشه اوضاع بر وفق مراد نیست. یادِ مریم پالیزبان افتادم. در فیلم لانتوری. او هم دردسردوست و فوضول و سوراخکاو (نزدیکالمعنیِ "کنجکاو") بود. مددکار بود. و بعد هم آنگونه شد. البته این بدترین حالت ممکن است. خدا نصیب کسی نکند.
کارتنخواب و دوستش را که رد کردم، که امیدوارم من را ببخشند که ناخواسته باعث لرزششان شدم، چند قدمی جلوتر چشمم خورد به سنگهای پُل. نه دقیقاً خودِ سنگها. به دو سه برگۀ سفیدِ خیسخورده که افتاده بود کف آنجا. چندبرگۀ کوچک بودند فقط. خواستم رد شوم. نشدم. سر بردم پایین. چیزی نوشته بود رویش. برداشتم برگه را. کارِ فرهنگی_سیاسیِ دوستانِ ضدانقلاب بود. فراخوان داده بودند با یک شعارِ خصمآمیز علیه یک شخصیتِ حقیقی و حقوقی. برای راهپیماییِ ۲۷ بهمن. بعد فکر کردم اگر باران تا فردا (۲۷ بهمن) ادامه پیدا کند، بعید نیست برخی بگویند این بارانِ سیلآسا هم کار خود نظام است. اینها با تجاوز به ابرها آنها را حامله کردهاند تا جلوی راهپیماییِ سراسری و بنیانشکنِ ما در روز پنجشنبه را بگیرند. که البته اینجور که پیداست، اسپرمهای متجاوزان بهاندازه کافی، تخمکهای ابرها را بارور نکرده بود و فلذا امروز، ۲۷ بهمن، خبری از باران نیست. پس میرویم که داشته باشیم سقوط و فروپاشی حکومت را و موفقیت بیچون و چرای ائتلافِ مخالفین جمهوریِ اسلامی را در خارجه.
نهایتِ کلام اینکه ... دیگر نای کِشدادنِ این قصۀ حسین کُرد را ندارم. حال آنکه حرف خاصی هم نمانده است. البته که از اولش حرف خاصی هم نبوده است و نخواهد بود. حرف تا زده نشود خصوصیت و ویژگیِ خاصی پیدا نمیکند. همین روزمرگیهاست که بهمحض روایتشدن، میشود یک اثرِ جذاب. یک نوشتۀ خواندنی. یا فیلمِ دیدنی. آن هم همهاش، یا دستِ کم از نظرِ من بیشترش بر میگردد به نحوۀ بازنمایی. به تکنیکها. بَلَدیَتها. امیدوارم آنقدری بلد بوده باشم و خوب روایت کرده باشم که شما تا اینجای کار را خوانده باشید و البته که راضی و محظوظ بوده، و همچنان باشید. صبر کنید. قبل از رفتنتان میخواهم طعمَکی از قلمِ پروست بچشید:
ضربۀ کوتاهی به شیشه. انگار که چیزی به آن خورده باشد، و سپس صدای ریزشی سبک و گسترده چون انبوهی از شن که از پنجرۀ بالا، پایین ریخته باشند، و آنگاه بارش گسترش مییافت، منظم میشد، آهنگی به خود میگرفت، سیّال، با صدا، آهنگین، بیشمار، همهجا گیر میشد: باران بود!
26 و 27 بهمن 01
مطلبی دیگر از این انتشارات
عکاسی که افسردگی گرفت !
مطلبی دیگر از این انتشارات
گنبد سلطانیه
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش ۴۰_۷