علاقه مند به مطالعات سیاسی ، تاریخ معاصر ، جامعه شناسی و ...
شرح سفری زیارتی، سیاحتی، سیاستی
۴صفر) مهر ماه سال ۹۸ است، اوضاع عراق ملتهب و ناآرام است. این روزها همه گوش و هوشم به رسانه هاست تا شاید به روایتی راستین از ماهیت این تحولات بربخورم. رسانه های خارجی وقایع رو با ضریب تصاعدی جوری باز نشر می دهند کأنه پس از سال ها ریشه های بهار عربی مجددا جوانه زده، رسانه های داخلی هم به رسم معمول ابعاد ماجرا را در حد گیس و گیس کشی زنانه در صف نان یا یقه گیری آقایان سرجا پارک تنزل میدهند. اوضاع هرچه که هست به سامان نیست و در این نابسامانی چه چیز ارزانتر از جان آدمی.
به حجم تردیدهایم افزوده شده، اگر تا دیروز در پس ذهن شکاک و وسواس زده ام واژگانی چون قادسیه، صدام، رژیم بعث و ... نقش بسته بود و مرا نسبت به این همسایه عربی بدبین می ساخت، همینک بهانه جدیدی هم جور شده بنام «نقض حقوق بشر» .
دم دمای غروب بود، حیران و بی هدف در شهر پرسه می زدم که ناگاه خودم را حوالی امامزاده صالح دیدم...
بعد از نماز کنجی تکیه میدم و به روزمرگی هایم فکر میکنم؛ به رشته ای که آن را برای تحصیل در دبیرستان انتخاب کردم، به کار نیم بندم در مغازه چاپ و تبیلغات، به سنم که کم کَمَک داره به بیست نزدیک میشه و آینده ای که برای من جوون و امثال من غیرقابل پیش بینی شده و فکرکردن بهش جز ملال رهاوردی نداره. در این بین اصرارهای پدر نیز برای همراه شدن با او در سفر اربعین هم شده قوز بالای قوز.....پیام داده «برای گرفتن پاسپورت اقدام کردی یا نه؟»
موندم چی جوابش رو بدم. برای کنده شدن از این حال و روز رو هوا نیت میکنم و تفالی به قرآن میزنم...«واصبر نفسک مع الذین یدعون...» این آیه در بین مفسرین به آیه نصرت و همراهی نیکان شهرت داشته و دلالت بر ترغیب دارد.گویا گریزی از این سفر نیست و به قول قدیمی ها طلبیده شدم.
۵ صفر) نماز صبح رو لب طلای لب طلا خواندم و صبحانه نخورده رفتم سمت پلیس ۱۰+ ، با این امید که کارهای اخذ گذرنامه همین امروز سرانجام بگیره اما زهی خیال خام. حداقل بیست نفر جلوی درب بسته پلیس نشسته بودن.کمی تو ذوقم خورد اما همچنان امید داشتم که کارهایم تا پایان وقت اداری تمام بشود .
دو کوچه بالاتر تو یک قهوه خانه رنگ و رو رفته املتی خوردم و دود دوسیبی استنشاق کردم، وقتی برگشتم صف دو سه برابری قد کشیده بود. خودم رو اون جلوها پشت مرد سالخورده ای که نشون گذاشته بودم چِپوندم که یهو دستی خورد به شانه ام
-جات خٌبِس (جوانی دیلاق با لهجه اصفهانی)
گفتم:من پشت این حاج آقا بودم.
پوزخند گل درشتی میزنه و میگه :«گل پسر، صفی نیست که، باس اون جلو اسم مینوشتی. من نفر صد و دوازدهم هستم.»
تازه فهمیدم که این صف ایستادن ها همه اش مشقی بوده و افراد به ترتیب اسامی نوشته شده در تابلو اعلانات فراخوانده می شوند؛ کفرم در اومد. بهش گفتم عمو جون ساعت چند اومدی پا تخته حاضریت رو زدی؟
-سه صبح
-سه صبح!!! سگا نخوردنت؟؟
نگاه تند و معنی داری بهم می اندازه که یعنی پسر خاله نشو. سه صبح که هیچ واسه امام حسین تو بگو سه شبانه روز.
تیپ و قیافه اش رو پایین تا بالا برانداز میکنم. شلوار لی،تیشرت جذب،ریش پرفسوری و پلاکی که روش نوشته بود «عشقم مریم». از من یقه دیپلمات شلوار پارچه ای به مراتب شیدا تر بود.
۸ صفر) تلفنم زنگ خورد، مادرم از پشت خط میگه:«چشمت روشن ، پستچی گذرنامه ات را آورده .» سرعت عمل سازمان های مربوطه در صدور پاسپورت شگفت زده ام کرد. معلوم میشه اگر اراده جدی حضرات به کاری تعلق بگیره خیلی از ناممکن ها ممکن میشه (البته اگر تعلق بگیره). ناگفته پیداست که چرا سالیان سال است طرح نظارت بر اموال و دارایی مسئولان، اخذ مالیات از خانه های خالی و... روی زمین مانده.
عصری می روم منزل خاله خانم. خاله میگه:«خوشا به سعادتت، این پیاده رفتن ها قسمت هرکسی نمیشه، اجرت با آقا.» پسر خاله بلافاصله بحث روهل میده تو سیاست و میگه «مادر من، این پیاده رفتن ها که واسه امام حسین نیست. همه اش سیاسیه. چرا تا شش هفت سال قبل از این خبرا نبود؟» شوهر خاله هم مدام از فلافل های نیم متری موکب ابادانی ها و کباب ترکی های عراق واسم میگه. اینجا بود که فهمیدم اربعین از منظر ما ایرانی ها پدیده ای است «زیارتی، سیاحتی، سیاستی»
مطلبی دیگر از این انتشارات
24 ساعتی که تهران مالِ من بود
مطلبی دیگر از این انتشارات
سفر به هند، آگرا و تاج محل
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا باید زیبا ببينيم؟