عمر من چند کتاب می‌ارزد؟


نگارنده این سطور نگران است. دقیق‌تر این که گرخیده، ترس برش داشته.

بنده یک ترس غیرعقلانی دارم که اسمش را گذاشته‌ام «آگراماتوفوبیا»؛ برگفته از آگراماتوس در یونانی که می‌شود «بی‌سوادی». اینجانب می‌هراسد که بی‌سواد از دنیا رفته و دار فانی را پیش از کتاب‌خوانی (به حد لازمش، که بی‌حد و اندازه است) وداع گوید. می‌ترسد اجل با نوع معلّق‌اش دستش را از کتاب کوتاه کند.

البته در صحبت از «بی‌سوادی» منظور نگارنده قطعاََ توانایی خواندن و جرئت نوشتن نیست؛ که شکر خدا اندکی از هر فن را داراست. این بی‌سوادی که هراسش به جان وی افتاده از نوع کم‌دانی است و هم‌مرز با نادانی. یک‌جور موجودیت است که در آن موجود (در اینجا نگارنده) به آنچه نمی‌داند آگاه است، یعنی یک گام از نادانی فاصله گرفته، ولی یک جایی همان ورها گه‌گیجه گرفته. نه میل به بازگشت دارد، نه جانِ لازم جهت جلو جهیدن. و دقیقا همین‌جاست که آدم آگراماتوفوبیک می‌شود.

شخص کم‌دان را چون جانِ‌ جهیدن نیست، چاره‌ای نمی‌ماند جز کورمال‌کورمال مسیرِ خلاف را پیش گرفتن؛ و نگارنده این چرخه پُر استهلاک را به جان می‌خرد، به شرطی که اجل قصد جانش را نکرده باشد. که اگر این اجلِ معجّل اجازه بدهد، ایشان با مالش چشم روی کتاب‌ها راه دانایی را یافته و لااقل چند گامِ بیشتر از نادانی خواهد گریخت.

از معضلاتِ دیگر مثلاً اینکه آگراماتوفوبیای نگارنده نوعی جاذبه-دافعه ایجاد نموده میان وی و کتاب‌هایش. یک رابطه دوسویه که یک سوی‌اش هراس است، سوی دیگرش هوس: هراس از نرسیدن و هوسِ چشیدن. اگر بخواهیم ریز بشویم، مثل حس عاشق به لب معشوق، پیش از وصول نظر مثبت ایشان. (همان دوره‌ای که یک دلش می‌گوید برو ببوس این لامذهب را و دل دیگرش می‌گوید مگر مغز چلچله خوردی، این زیباروی کجا، تو کجا؟).

یک بار، ظهر جمعه‌ یا چهارشنبه‌ یا شاید هم یک‌شنبه‌ای بود (حافظه را ببین)، نشستم حساب‌کتاب کنم که حالا بر فرضِ مثال اجل اجازه داد هفتاد و اندی ساله بشویم. با احتساب این عمرِ‌ افزوده و آوانس‌گونه، چند کتاب می‌شود خواند؟ یعنی آن ظهر از خوردم پرسیدم: «عمر من چند کتاب می‌ارزد؟» و دیدم با عینک خوش‌بینی و لیوان نیمه‌آب‌شده کنار میز و شبدر چهاربرگ و کوفت و زهرمار هم عمر اینجانب چند صد کتاب بیشتر نمی‌ارزد. که خوب، گلاب به رویتان، باید شاشید در این حساب و کتاب و حتی هندسه زندگی. (هندسه را همین‌جوری از روی مشکل شخصی گفتم.)

حالا غرض از ایراد این چرندیات اینکه: ظاهراً چاره‌ای جز سازش و قناعت نیست و لااقل در جدال با اجل باید خیام‌گونه اندیشید که «قانع بِیِک استخوان چو کرکس بودن» بهتر از این است که آدم خدایی ناکرده نادان از دنیا برود. و نگارنده توصیه‌ای دارد به هم‌هراسان‌ خویش، به قشر آگراماتوفوبیک جامعه، که دوستان، این چند صد کتابی که عمر چتر می‌گیرد روش را با دقت انتخاب باید کرد. چیز و چیزکی باید خواند که نسخۀ روبه‌موت‌مان را روسفید کند و ناکام از دنیا نَبَرد.

کتاب زیاد بخوانیم. کتابِ خوب بخوانیم. و خداوکیلی درصورت‌امکان از این ژانر زردِ «موفقیت»‌ بکشیم بیرون. هدایت و جمالزاده و دهخدا و سایر زرنویسانِ فارسی را بخوانیم برای گشایش روح و کتاب‌‌های مهارت‌آموز بخوانیم برای رشد. (البته که خواننده صاحب‌اختیار است هرآنچه عشق‌اش می‌کشد بخواند و بند قبلی پیشنهادی دوستانه بیش نبود. وگرنه ما رو سنه‌نه.)

همین.

شما را به خدا و خودم را به هراس‌هایم می‌سپارم.