حکایت آن بانوی نجیبی که در یک اقدام عجیب، خودش را برهنه کرد!

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. در یه شهری به نام کاونتری در کشور انگلیس، دوکی زندگی می کرد به نام«لئوفريك ارل مرسيا» که همکارای بی حوصله ش«لئو» صداش می کردند. این لئو یه همسر نجیب و عفیفی داشت به نام«لیدی گودیوا» به معنی«هدیه ی خدا» که زنای همسایه«لیدیه خانم» صداش می زدند. این زن در یک خانواده ی مذهبی پرورش یافته بود و خیلی خانم با خدایی بود. تموم شب و روز مناجاتش ترک نمی شد. توی کوچه خیابون که پیداش نمی شد، وقتی هم می شد، حجابش جوری بود که زبونزد خاص و عام بود. همه مردهای اون موقع، حجاب همسر لئو رو می زدند تو سر همسرشون!

لیدیه خانم اهل عکس گرفتن نبود. باور کنید خودمو کشتم تا بالاخره یه عکس از ایشون پیدا کردم:

لیدیه خانم توی کوچه پس کوچه های کاونتری
لیدیه خانم توی کوچه پس کوچه های کاونتری

امّا بودند زنهای حسود و آب زیرکاهی که حجاب لیدیه خانم رو مسخره می کردند و اسمش رو به خاطر سبک خاص حجابش، گذاشته بودند«ننه بقچه!». حتی بعضی شون که دستی توی صنایع دستی داشتند، رفتند عروسکش رو درست کردند. ولی برای اینکه اون عروسک فقط شبیه یه بقچه نباشه، یه صورت لپ گلی و موهای بلوند هم براش درست کردند که بیشتر شبیه لیدیه خانمی می موند که رفته بود اون ور آب و کشف حجاب کرده بود!

لیدیه خانم رو مردم محروم و فقیر خیلی دوست داشتند. چون مثل همسران مسئولین فعلی انگلیس نبود که فقط فکر آقازاده های اونور آبیش باشه. هر کاری از دستش بر می اومد برای فقرا انجام می داد تا یه وقت ستون فقراتشون نشکنه. لئو ده تا کیسه برنج هاشمی می خرید می آورد خونه، لیدیه خانم یه جوری که لئو نفهمه، نه تاش رو می برد بین مردم فقیر پخش می کرد. لئو، ده کیلو گوشت می خرید می آورد خونه، لیدیه خانم یواشکی، نه کیلوش رو می برد بین مردم فقیر پخش می کرد. ولی مردم اینقدر محروم و گرفتار و گرسنه بودند که این چیزها به جایی شون نمی رسید.

همین جوری مردم کم فقیر بودند، لئو که دوک کاونتری بود، یهویی هوس کرد مالیات ها رو اضافه کنه. لیدیه خانم که مدافع محرومین بود، اعتراض کرد.

مرد! دیگه بلایی بود که تو سر مردم نیاورده باشی؟

زن! برو آشپزی تو بکن، برو به بشور بسابت برس، کاری به کارهای مملکتی نداشته باش!

مرد! برای چی مالیات ها رو پشت سر هم زیاد می کنی؟ نمی گی صبر این مردم هم یه حدّی داره!

زن! من ده تا ده تا گونی برنج هاشمی می خرم میارم، ده کیلو ده کیلو گوشت آهو می خرم میارم، سر ماه نشده می گی تموم شد، بخر بیار. از ارث پدرت بردارم خرج خونه زندگی مون کنم؟ باید از یه جایی جور کنم دیگه!

این اعتراض ها ادامه پیدا کرد تا جایی که لئو به تنگ اومد و برای اینکه مالیات ها رو کم کنه یه شرطی گذاشت که هیچ مردی از روزگار تا اون موقع همچون شرطی برای زنش نذاشته بود. شرط جوری بود که دست می ذاشت روی نقطه ضعف لیدیه خانم. لیدیه خانم که بنده ی خدا از بابت حجاب مطمئنش معروف بود به ننه بقچه، باید خودش رو برهنه می کرد و سوار بر اسب، توی کوچه خیابون های کاونتری می چرخید. بعد از گذاشتن این شرط، این بحث بین لیدیه خانم و لئو صورت گرفت:

فقط توی اتاق خواب برهنه می شم و دور تختخوابمون می چرخم!

فایده ای نداره!

توی حال و پذیرایی هم می چرخم!

فایده ای نداره!

توی حیاطم می چرخم!

حرف مرد یکیه! یا برهنه سوارِ اسب می شی و توی کوچه و خیابون های کاونتری می چرخی یا مالیات رو بازم می برم بالاتر!

نمی شه حداقل برهنه ی برهنه نشم!

باید هر چی رخت و لباس داری بیاری پایین تا من هم مالیات ها رو بیارم پایین!

لیدیه خانم با اینکه براش خیلی سخت بود، وقت رو تلف نکرد. نجابت مجابت رو بوسید انداخت کنار و سریع خودش رو برهنه کرد و پرید روی سوار اسب و چهار نعل به سمت کوچه و خیابون های کاونتری، تاخت. امّا جونم براتون بگه از مردم نجیب و نمک شناسِ آن زمانِ شهر کاونتری، هر چی بگم کم گفتم. اونا به جای اینکه فرصت رو غنیمت بشمارن و گوشی های همراهشون رو در بیارن و از همسر کاملاً برهنه ی دوک که تنها لباس برش موهای سرش بود، عکس و فیلم بگیرند، دویدند توی خونه هاشون و در و پنجره هاشون رو خیلی محکم بستند. حتی در روایت ها اومده که بعضی از مردم برای اینکه کار از محکم کاری عیب نکنه، درز در و پنجره هاشون رو با خمیر نون گرفتند!

امّا بالاخره همونجوری که توی هر شهری، حداقل یه آدم هیز پیدا می شه. توی شهر کاونتری هم یه خیاط چشم چرون به نام«پیپینگ تام»پیدا می شه که پنجره رو باز کنه و شروع می کنه به دید زدن لیدیه خانم. وقتی همسر خیاط بهش می گه:«پیپی! شرم کن این بنده خدا به خاطر اینکه فشار از روی گرده ی من و تو برداشته بشه، دست به این خفت و خواری زده.» خیاط حیله گر می گه:«زن! بازم در مورد من فکر بد کردی؟ من دارم اندازه شو می گیرم سریع یه لباس براش بدوزم ببرم تنش کنم!»، همسر خیاط برای اینکه سر خیاط رو یه جوری گرم کنه بهش می گه:«پیپی! من عصب دستم گرفته و این بچه هم پی پی کرده، یه ثوابی بکن، ببر پوشکش رو عوض کن!» امّا خیاط از پای پنجره جنب نخورد تا اینکه به تیر غیب گرفتار و کور گردید!

امّا لئو پس از کمی فکر و تامل دیرهنگام و تاریخ مصرف گذشته، به خودش اومد. دید اصلاً شرط خوبی نذاشته و اگر عقلش بیشتر می رسید همون چرخیدن دور تختخواب اتاق خواب رو از لیدیه خانم، قبول کرده بود. برای همین یه بقچه برداشت و برای اینکه دل لیدیه خانم رو به دست بیاره، هر چقدر تونست توش رخت و لباس ریخت و خیلی سریع خودش رو به اون رسوند. از فردای اون روز، همه ی مردم شهر، مشمول بخشودگی مالیاتی شدند!

از اون زمونه خیلی می گذره ولی خیلی ها راه لیدیه خانم را ادامه داده و برای اعتراض کردن، خودشون رو برهنه کردند و در خیابان های شهر و کشورشون چرخیدند. امّا هیچ کدام از این اعتراض ها مثل اعتراض لیدیه خانم به نتیجه ی درخوری نرسیده. چرا؟ چون اون ماجرا، فقط یک افسانه بود و نباید به افسانه ها دل بست!

دو مطلب قبلیم:
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D9%86%D9%82%D8%B4%D9%87-%D9%85%D8%A7%D9%84-%D8%AE%D9%88%D8%AF%D8%AA-%DA%AF%D8%A7%D9%84%DB%8C%D9%88%D8%B1-sckowlqd5xto
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D8%A8%D9%88%D8%B1%D8%B3-%DA%A9%D8%AC%D8%A7-%D9%88-%D8%A8%D9%88%D8%B3-%DA%A9%D8%AC%D8%A7-wy02ck7fosoq
یادش به خیر: مطلب زیر را در تاریخ ۱۸ فروردین ۱۳۹۷ منتشر کردم.
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D8%B1%D8%A7%D9%85-%DA%A9%D8%B1%D8%AF%D9%86-%D8%B2%D9%86-%D8%B3%D8%B1%DA%A9%D8%B4-oyejm74vnphw
حُُسن ختام: به نقل از کتاب«پیامبر و دیوانه» اثر جبران خلیل جبران:
هر چه اندوه درون شما را بیشتر بکاود جای شادی در وجود شما بیشتر می شود. مگر کاسه ای که شراب شما را در بردارد همان نیست که در کوره ی کوزه گر سوخته است؟ مگر آن نی که روح شما را تسکین می دهد همان چوبی نیست که درونش را با کارد خراشیده اند؟ هرگاه شادی می کنید به ژرفای دل خود بنگرید تا ببینید که سرچشمه ی شادی به جز سرچشمه ی اندوه نیست. و نیز هرگاه اندوهناکید باز در دل خود بنگرید تا ببینید که به راستی گریه ی شما از برای آن چیزيست که مایه ی شادی شما بوده است. پاره ای از شما می گویید شادی برتر از اندوه است و پاره ای میگویید: نه اندوه برتر است. اما من به شما میگویم که این دو از یکدیگر جدا نیستند. این دو با هم می آیند و هر گاه که شما با یکی از آنها بر سر سفره می نشینید به یاد داشته باشید که آن دیگری در بستر شما خفته است. به راستی شما همچون ترازویی میان اندوه و شادی خود آویخته اید. فقط آنگاه که خالی هستید در یک ترازو آرام می مانید. هرگاه که خزانه دار شما را بر می دارد تا زر و سیم خود را اندازه بگیرد شادی و اندوه شما ناگزیر زیر و زبر می شود.