سه برابر، کمی بیشتر(11)

قسمت قبلی

پرده ی چهلم : هُناکَ.....

بعد از شام بار و بندیلمان را جمع کردیم و آماده ی حرکت شدیم. قرار بود ابتدا برای زیارت به بین الحرمین و سپس به سمت مرز مهران حرکت کنیم. مشغول آماده شدن بودیم که مادربزرگ با لحنی شبیه به آنچه در زبان فارسی می پرسیم به سلامتی کجا؟ پرسید : "أینَ؟" .... جواب دادیم : بین الحرمین ... سری تکان داد و یهو شبیه برق گرفته ها پرسید : "و بعد؟" .... خواهرم جواب داد : مهران .. ایران .... مادربزرگ تند تند می گفت : لا ... لا .. لا .... سپس پسرش هاشم را صدا کرد و جملاتی را به عربی گفت ... از حرفهای آقای هاشم ، عبارت "لاادری" را می فهمیدم ... شاید می گفت : نمی دانم ، خودشان می دانند ... به هرحال مادربزرگ را راضی کردیم و آماده ی رفتن شدیم. کمی قبل از خداحافظی ، مادربزرگ رو به من و خواهرم ، با جدیت و تاکید بسیار جمله ای را تکرار میکرد! ابتدا متوجه نشدیم ! مادربزرگ دوباره و دوباره تکرار کرد .... اولین کلمه ای را که تشخیص دادیم "هناک" بود .... بالاخره متوجه شدیم مادربزرگ چه می گوید ، مادربزرگ داشت می گفت که اگر دوباره به کربلا آمدیم حتما به خانه شان برویم .... "هُناکَ ، هُناکَ" ....

پرده ی چهل و یکم : چله ی زیارت عاشورا

به دلیل ازدحام و شلوغی جمعیت تصمیم گرفتیم خارج از حرم و در فضای بین الحرمین بنشینیم. بین الحرمین مالامال از جمعیت بود. بلاخره جایی پیدا کرده و خودمان را جا دادیم. خواهرم از کوله اش دعای زیارت عاشورا را بیرون آورد و شروع به خواندن دعا کرد. معمولا افرادی که عزم پیاده روی اربعین دارند چله زیارت عاشورا می گیرند ، از فردای عاشورا شروع به خواندن زیارت عاشورا می کنند به این امید که چهلمین زیارت عاشورا را در بین الحرمین و نزد آقایمان سید و سالار شهیدان باشند و حالا ... ما ... در چهلمین روز اینجا در بین الحرمین بودیم.

خواهرم زیارت را به پایان رساند و در حالی که چشمانش اشکی بود دعا را به سمت من گرفت. من دوست داشتم غرق تماشا باشم .. تماشای آن همه عظمت ... شوق ، اشتیاق و مهربانی. زیارت نامه را از خواهرم گرفته و در کوله پشتی گذاشتم. خواهرم با کمی تعجب پرسید : مگر زیارت عاشورا نمی خوانی؟!!! جواب دادم : همه ی این زیارت عاشورا خواندن ها برای رسیدن به بین الحرمین بود و ما ، حالا اینجا هستیم! ... اشکهای خواهرم با خنده قاطی شد ! .... در حالی که می خندید گفت : از دستِ تو!

پرده ی چهل و دوم : سالاد ماکارانی

همچین چیزی بود ....
همچین چیزی بود ....

در مسیر بازگشت به ایران ، کمی قبل از آنکه به مرز عراق برسیم ، مطابق معمول راننده ون در موکب بین راهی نگه داشت. موکب در حال پخت کباب بود. کی ؟ ساعت 9 صبح! ... البته فقط پخت کباب نبود. یک میز بزرگ در فضای میانی موکب در زیر یک سایه بان قرار داده شده بود با ظرفهای بزرگی از انواع سالادها ، ترشی ها و سالاد ماکارانی ها ! بسیار رنگی و چشم نواز! ... هر معده ای را می توانست به وسوسه بیندازد!

از آنجایی که در سفر بودیم و معده ام هم گاهی حساس می شود شک داشتم که از این سالادها و ترشی های رنگارنگ چشمک زن امتحان کنم یا نه؟! ...حسین که دید بدجور دلم می خواهد از این منوی سلف سرویس کمی بچشم و نگرانی نمی گذارد که بدون عذاب وجدان به سمت تست کردن بروم گفت : خواهر جان بخور! نزدیک مرز هستیم ! تا این غذا را بخوری و به معده ات برسید و احیانا مریض شوی به ایران و به خانه رسیده ایم.

 مسئله بعدی این بود که همه تکه ای نان و کباب گرفته و از این ترشی ها روی نان می ریختند. من اما روش دیگری لازم داشتم.... در همین فکرها بودم که دقیقا رو به  رویم پسری عراقی را دیدم که پیاله ای(کاسه) یکبارمصرف در دست دارد و در حال انتخاب از منوی سلف سرویس می باشد! ... هیجان زده رو به برادرم گفتم : از اینا! از اینا میخوام! ... نمی دانم پسر عراقی فارسی می دانست یا صرفا از واکنش من حدس زد که منظورم چیست. ظرف را به طرف من گرفت . حسین به عربی برایش توضیح داد که منظورم ظرف خالی است و نه ظرف این آقا.

کمی به اطراف نگاهی انداختم. موکب آب و شربت هم داشت. ناگهان راه حلی در ذهنم جرقه زد! لیوان یکبارمصرف! ... به سمت بخشی که آب و شربت در لیوان یکبارمصرف پخش می کردند رفتم. آنقدر سرعت عملشان زیاد بود که فرصت نمی کردم یک لیوان خالی از زیر دست شان بردارم. در حال تلاش بودم که ناگهان چیزی جلوی دیدم را گرفت . همان پسری عراقی بود .... برایم ظرف یکبارمصرف آورده بود .....

پرده چهل و سوم : بازگشت به خانه

ساعت 12 شب به اراک رسیدیم .ما به خانه رسیدیم. من نمرده بودم! من سالم و زنده بودم! ... چقدر در مسیر استرس کشیده بودم! ... خنده دار است ولی در اولین سفر ترس شدیدی از مردن داشتم! راستی! آن سالاد ماکارانی خوش آب و رنگ اصلا معده ام را اذیت نکرد.

 

شروع : 4 اسفندماه 1402 / پایان : 28 تیرماه 1404

چیزی حدود یک سال و نیم طول کشید تا ایده نوشتن از اولین پیاده روی اربعین متولد شود و چیزی حدود یک سال و نیم هم طول کشید تا نوشتن سفرنامه تکمیل شود. آرزویم این است که این سفرنامه در قالب کتاب چاپ شود، افراد زیادی سفرنامه ام را بخوانند. شنیدن نظرات مخاطبین بخش مهم و جذاب دیگر این سفرنامه برای من است.

بلاخره نوشتن سفرنامه تموم شد ... کاری که دوست داشتم انجامش بدم و یه تیک بخوره جلوی لیست کارهای سال.

این آغاز پایان ندارد .....