احساس سوختن به تماشا نمیشود؛ آتش بگیر، تا که بدانی چه میکشم
آرزوی جغد
ماه کامل بود، بجز نور ماه، فقط کرم های شبتاب باعث روشنایی باغ بودن.
نسیم خنکی میوزید، بجز صدای نسیم، فقط جیرجیرکها صداشون شنیده میشد.
به رسم هر ماه وقتی که ماه کامل میشد؛ درختان جنگل جلسه ای ترتیب میدادن و صحبت های بقیه رو میشنیدن.
نیمه شب شد، شاخ و برگ درختها تکون خورد، صدای جیرجیرک ها بالا گرفت، کلاغ هم به همه اعلام کرد خودشون رو به موقع برسونن
جوجه اردک ها به همراه غاز ها از حوض بیرون اومدن و یه سمت قسمت میانی جنگل که محل برگزاری جلسه بود رفتن
خرگوش هاهم که طبق معمول از زیر زمین خودشون رو میرسوندن
سگ ها بجز سگ سفید که این ماه نوبت نگهبانی اون بود هم خودشون رو رسوندن البته این بار بطور استثنا و یخاطر حواشی هفته گذشته سگ دیگری به نام توبی هم کنار اون ایستاد
تقریبا همه جمع شده بودند
هرماه جلسه با نطق جغد شروع میشد
حیوانات کنار درختان بودن و دورهم منتظر نطق بودند
همه ساکت بودند، برخی به زمین و برخی به دیگران نگاه میکردند، همه مضطرب بودند و به رو نمیاوردن که چی گذشته...
جوجه اردک سکوت جلسه شکوند، رو به مادرش گفت:
مادر، پس چرا آقای جغد جلسه رو شروع نمیکنه؟؟؟
توله سگ کوچولو گفت: مگه خبر نداری هفته پیش روباه اونو خورد
روباه عصبانی شد و رو به پدرِ توله گفت: مَت، تو این چرندیات رو به اون گفتی، پس معلومه که کار خودتون بوده...
توله با گستاخی گفت: پدر من اینکارو نکرده؛ درسته پدر؟؟
پدرتوله رو به روباه گفت: خفه شو فردریک اون یه بچهس
درخت انجیر فریاد زد: بس کنید، تموم کنید این رفتار بچهگانه رو...
همه ساکت شدند و هیچکس نمیدونست چیکار باید بکنه
هیچ کس از عاقبت جغد خبر نداشت،یک باره غیب شده بود؛ هیچ کسی هم نمیدونست چطور باید اون جلسه رو شروع کنه
کم کم حیوانات ناامیدانه جلسه رو ترک میکردن؛ که کلاغ گفت: سپیدار=(درختِ سپیدار) همه چیزومیدونه!!!
چشمای سپیدار گرد شده بود همه برگشته بودن و منتظر بودن که اون حرف بزنه؛ کلاغ دوباره گفت: روز قبلی که جغد ناپدید بشه کل روز جغد و سپیدار باهم صحبت میکردن شک ندارم اون میدونه چ اتفاقی افتاده...
سپیدار با آرامش گفت: ما فقط حرف زدیم باهم؛ اون روز جغد خیلی راجع به رسیدن به آرزوهاش میگفت؛ حتی یادمه که مدام میگفت: دلم برا شما درختا میسوزه؛ شما هرگز نمیتونید از اینجا برید.
میگفت که اینجا براش نفس گیر شده وخیلی دلش میخواد که بره
فردریک با صدای کلفت خود داد زد: پس چرا الان داری میگی اینارو؟ حتما باید یکی از ما دیگری رو لت و پار میکرد تا به حرف بیای؟
مت گفت: ولی اون همیشه میگفت آرز داره تو همین جنگل بمیره چطور ممکنه رفته باشه؟
در همین حین خرگوش گفت: چند هفته قبل جغد با من گفت تا کنار برکه براش یک چاله کوچیک حفر کنم؛ خیلی هم خوشحال بود و زیر لب هی میگفت به آرزوم رسیدم.
چند خرگوش مامور تفحص چاله شدن، بعد از برگشتن به محل جلسه گفتن: چاله نیمه پر بوده و توش یک نامه از طرف جغد قرار داشت.
توی نامه نوشته بود:
من حسمیکنم که در این جنگل مردهام و دیگه جایی بین شما ندارم پس به آرزوم رسیدم، من توی همین جنگل مردم و حالا هم آرزو دارم به جا های دیگه ای برم؛ من بعد از جلسه ماهانه باغ رو برای همیشه ترک میکنم.
ترس به همه حیوانات چیره شد!
جغد میخواست بعد از جلسه بره اما چرا قبل از اون ناپدید شده بود؟!؟
کلاغ گفت: بهتره خودمون رو درگیر نکنیم بالاخره اون تصمیم گرفته که بره حالا قبل از جلسه یا بعد از اون.
حرف کلاغ به نظر حیوانات منطقی بود برای همین ابهامات اون جلسه تمام شد و اونا تصمیم گرفتن جلسه رو تمام کنن.
انگار جغد حق داشت، حیوانات نسبت به رفتن اون بی تفاوت بودن...
در مسیر برگشتن باتعجب توبی رو دیدن که به اونها گفت
سگ سفید به اون گفته: همیشه آرزو داشتم برای اثبات شجاعتم، توی شب خودم تنها برم تا برکه و آب بخورم.
برای همین هم رفت، و الان ساعت هاست که برنگشته.
مطلبی دیگر از این انتشارات
سروِ افتاده
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوستت دارم، مثل ... !
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستانِ یه آشنایی ;)