بماند گر انتظار میکشم

بماند گر انتظار میکشم.

بماند گر روزهایم غرق در شب های بی‌کسی

و باغِ سرسبزِ دلم، به هیزم تو، آتش را در آغوش گرفت.

و خودم نیز تهی‌ام از تو و پرم از یادت

بماند گر خورشید رخ برمیگرداند ز من

و ماه تکیه بر خودخواهی میزند.

تواضع ماه مرد؛ چرا آسمان ستاره ندارد؟!

چرا تو طلوع نخواهی کرد!

چرا من سبز نمی‌شوم!

لبریزم ز چرا و بماند که چرا...

بماند که راه، بهانه‌ای به دامنت زد...

خزان غوغا به پا کرد و توفید طوفان

برگ، ارامگاهش پای ریشه اش

می‌ماندی لاقل پای دلم

پای وطنت، پای ریشه‌ات




عطیه اسکندری

13 مهر

"1400"