بیایید بخوابیم.

سبز!
سبز!


کاش میتوانستم دلِ تنگم را به خیاطِ ماهری بدهم و از او بخواهم که هم اندازه ی زندگی کند!


...................................................

.

دلتنگی می تواند چشم هایت را از کاسه در بیاوَرَد!

خوب میدانم چیست.

اگر قصه ی بی قراری هایت را به جانِ آیینه ی اتاق بی اندازی؛ دلتنگی روحِ خسته ات را می بیند!؛ شاید آن موقع، کمی دست از آواره نگه داشتنِ احساساتمان بردارد.

وقتی روز به میهمانی میرود؛ و شبِ خسته خودش را به آفتاب گردان نشان میدهد؛ دلتنگی برای نگاهِ گرمِ خورشید، به جانِ آفتاب گردان غنچه میشود.

دلتنگی سرای خودش را دارد. هر لحظه ای که اراده کند؛ کاخِ پر شکوهِ قلبت را اجاره میکند و بی هیچ چشم داشتی تو را از جایگاهِ حاکم؛ به درویشِ دلتنگی های ابدی محکوم میکند!

ای ظالم.

این ظلمِ تاریکی های تو، از تکه تکه شدن با آرواره های کفتارِ پیر؛ دردناک تر است..

مگر قلبِ نیمه جانمان را ندیده ای؟ مگر از عشق هایمان خبر نداری!

مگر از دست های مرگ، که شب ها ما را در بغض غوطه ور میکند، برایت نگفته ایم؟

تو؛

مگر حالمان را نمیدانی...؟



...

شیشه ی عینکِ پدر بزرگ؛ جامه ی افسردگی به تن کرده است؛

قابِ لبخندِ کودکی هایمان، روی میز؛ خاک نوشِ جان میکند؛

آثارِ خط خطی های پوستی؛ جانی برای خود نمایی پیدا نمیکنند؛

لبخند های پدر با چشم هایمان قهر کرده است؛

زنگِ صدای جیرجیرک ها از پنجره ی اتاق؛ به سکوت کوچ کرده است؛

تلفنِ همراه با بی میلی روی زمین، لالایی میخوانَد؛

چروکِ پیشانی؛ عمیق تر از همیشه؛ پا برجاست؛

دستمال کاغذی ها، به ملاقاتِ اشک هایشان آمده اند؛

و جسمِ من؛

خیره به سقف،

در تلاش برای خوابیدن،

جان میدهد.

.

.

.

کاش میتوانستم دلِ تنگم را به خیاطِ ماهری بدهم.






نفیسه خطیب پور _ فضای سمیِ اینستاگرام roots.ofme@