بی عنوان^^

*-*
*-*


همه جا رو تاریک کردم.
پرده ها رو کشیدم تا مطمئن شم نورماشینایی که تو کوچمون رد میشه نمی افته تو اتاقم.
سکوت مطلق و تاریکی مطلق برقرار بود....
جانمازم و پهن کردم، هرچقدر گشتم تسیبحم و پیدا نکردم!
در آن واحد نظرم تغییر کرد،مثل همیشه...
لامپ و روشن کردم چادر و گلوله کردم انداختم رو بقیه لباسا که همینجور رو هم انبار شده بود...
پرده رو کشیدم،پنجره رو باز کردم.
حجم انبوهی از گرما وارد اتاق شد.
حس کردم استخونام گرم شدن....
نگاهم و انداختم به سگ ولگردی که همیشه تو کوچه پرسه میزد.
شروع کردم به شمردن خال خالیای رو بدنش!
هنوز یادم بود چرا ناراحتم!
باز آروم نگرفتم!
آروم آروم از پله ها رفتم بالا با نهایت دقت تونستم در پشت بوم و بدون صدا باز کنم.
هوا گرم بود ولی مطبوع!
رفتم بالاترین نقطه دیوار اطراف !پامو آویزون کردم.
هم ترس داشتم. هم شوق پریدن!
خودم و مشغول دیدن لامپای شهر کردم.
صدای روضه میومد.
داشت با ناله و زاری میگفت حتما خدا درونتون چیزی دیده که باز دعوتتون کرده بیاید روضه.
یاد آخرین تصمیمم افتادم که حتی کولم و جمع کردم ولی باز نتونستم برم زیارت.
داشتم دنبال گناهام میگشتم.یکی یکیشون یادم اومد.
حالا دیگه یادم رفته بود برا چی میخواستم با خدا صحبت کنم.
هم خجالت میکشیدم .هم نمیدونستم چی بگم!
یه غده که فکر کنم اطرافش خنجر بود گلوم و گرفته بود.
نه میتونستم قورتش بدم نه تف کنم بیرون!
ولی با این وجود بهش گفتم خستم همین.
بدو بدو اومدم تو اتاق
لامپا رو خاموش کردم پرده ها رو باز کشیدم،رفتم زیر پتو! تنها چیزی که یادم مونده.هنوز خستم.ولی نه اون روضه مونده نه اون غده....

پ.ن:یه شعر قشنگ: (من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش).