تفسیر مرگ در آشپزخانه!!!

چند روز پیش یکی پرسید تصورت از مرگ چیست؟؟


راستش اگر ده سال پیش این سوال را از من میپرسید گلویم را صاف میکردم و با اعتماد به نفس شروع میکردم به نطق در باره ی مرگ!


ده سال پیش که جوانتر بودم و کله ام بوی شجاعتهای نا متعارف و امیدهای واهی و اعتقادات از سر تقلید میداد!


روزهایی که کمی به تناسخ و جاودانگی اعتقاد داشتم و پشتم به برزخ و بهشت و جوی شیر گرم بود !



سالهایی که مرگ را دریچه ای برای ورود به دنیا و عالمی دیگر میدانستم و آنقدر مغرور بودم که فکر میکردم نقطه ی پرگار وجودم!


تا یادم نرفته بگویم که سالهای نوجوانی ام مصادف بود با انتشارکتاب صوتی سیاحت غرب و خوفی که از آن دنیا !داشتم باعث میشد هر روز بیشتر از قبل به درستی راه پیشینیان ایمان بیاورم و از ترس عذاب الهی مثل بید بلرزم!


اما حالا که پا گذاشته ام به دهه ی چهل عمرم و مهمترین رویداد زندگی ام یعنی مادر شدن رخ داده دیگر خبری از مغز آفتاب مهتاب ندیده ی سالهای نوجوانی نیست!


حالا مرگ شده تلخ ترین اتفاق مسیر زندگی ام!


از سوق به عقلانیت و مادی گرایی و اومانیسم و شاید نهیلیسم که بگذریم حالا من یک مادرم و این یعنی مسئولیت شادی و سلامت روح یک انسان دیگر به سلامت من وابسته است.


واقعیتش حالا برای من مرگ پایان همه چیز است.

مرگ یعنی از دست دادن شانس شنیدن قهقهه های کودکانه ی فرزندم...یعنی از دست دادن آرامش در آغوش کشیدن عزیزانم!


مرگ فی نفسه سخت نیست .مرگ یعنی رفتن به خوابی عمیق اما...


اما اینکه نمیدانی بعد از تو چه بر سر احساس یک‌موجود ضعیف و بی گناه می آید بیشتر آزاردهنده است.


من هیچ تصوری از مرگ ندارم.هر جا را نگاه میکنم پر است از زندگی!


آسیه محمودی