تنهایی

بین قدم زدن و ماندن در خانه مردد مانده بودم،تصمیم گرفتم بروم و کمی هم هوا بخورم،در خانه را قفل می کنم و راه میوفتم.سنگینی نگاه زنان همسایه که درِ خانه هایشان دور هم نشسته‌اند را حس می کنم،همیشه سعی میکنم از نگاه کردن اجتناب کنم و سریع تر راه بروم و مدام این سوال در ذهنم شکل می‌گیرد که چرا مدام دلت میخواد بگریزی بیشتر که فکر میکنم میبینم وقتی اطرافت آدم هایی هستند که شناختی از آنها نداری ناخودآگاه رفتار و حرکاتت رنگ تصنع به خود میگیرد،گاهی دستپاچه میشوی و نمی‌دانی چه کنی،گاهی نگاهشان می‌کنی و لبخندی مصنوعی میزنی و نمی‌دانی حتی که چرا اینکار را کردی،حتی جزئی ترین حرکات صورت و بدنت هم تغییر می‌کند سعی میکنی ارام تر و معقول تر بنظر برسی،گاهی هم مثل من قدم هایت را آنقدر تند می‌کنی که سریع تر از موقعیتی که تو را در تنگنا قرار می‌دهد بگریزی. حضور و نگاه آدم ها سبب شده بسیاری از حس های که درونت وجود دارد به غلیان بیوفتد و شروع کند به حضور و ظهور در تو،گاهی حس میکنم نقش کالبدی را دارم و توان کنترل این حجم از تعدد و تکرر حس ها را ندارم،گویی اراده من را در موقعیت هایی به سلطه خود درمی آورد و خب اصولا جنگ میان کالبدی فاقد اراده و ذهنی سلطه جو نتیجه دلخواهی نخواهد داشت. همانطور که با خودم مکالمه میکنم دور تر میشوم به کوچه اولی نه دومی وارد می شوم این کوچه را خیلی دوست دارم بیشتر بخاطر درخت های چنار بلند و بچه های زیادی که همیشه اینجا مشغول بازی هستند،بر خلاف بزرگ تر ها بچه ها من را به آن منِ سرخوش و امیدوار،آن منی که سال ها پیش گمش کردم نزدیک می‌کنند. از رفتار ها و حرکات کوتاه هر کدامشان آینده ای برای آنها در ذهنم متصور میشوم،نوعی بازی ذهنی با آینده تخیلی کودکان،گویی ذهنت اینقدر قدرتمند است که سرنوشت آدمیان را درونش می نگارد، و تو محو تماشای آن در گوشه ای از ذهنت نشسته ای و غرق جریان سیال آن شده ای.به خانه ها و پنجره ها نگاه می کنم،جزئیات پشت پنجره ها مرا به وجد می آورد، در راه برگشت خسته می شوم ترجیح میدهم با تاکسی برگردم؛رو به روی خانه ای منتظر تاکسی می شوم به پنجره نیمه باز خانه نگاه می کنم پنجره آشپزخانه یک خانه قدیمی است با شیشه های لوزی شکل و آبی زنگ. غروب شده است و فضای آشپزخانه نیمه تاریک است همه اشیا آشپزخانه قدیمی و تمیز هستند که نشان از سال خورده بودن صاحب خانه دارد یک صندلی چوبی کنار گاز قرارداده شده به سالیان درازی که آن زن ناشناس آنجا نشسته و رادیو گوش داده و غذا پخته می اندیشم،به صندلی که درونش صد ها داستان و راز نهان کرده حتی نوعی غم را درونش حس میکنم،عجیب است اشیاء بعد از عمر اندک ما همچنان به حیات خود ادامه می دهند،حتی در انباری خانه؛و ما آدم ها که آنها را گاهی حتی جزئی از کل وجودی خود می بینیم،همان‌قدر نزدیک و پر رنگ. شاید هم برای فرار از تنهایی مطلق این وابستگی ها را ایجاد می کنیم غافل از اینکه تنهایی همیشه همراه ماست،وقتی که در خیابانی شلوغ راه می روی،وقتی که در جمع خانواده ات هستی حتی وقتی که دست در دست معشوقت راه می روی او می آید و به تو یادآوری میکنید که من هستم همیشه من هستم که همراه تو خواهم بود،با صدای بوق تاکسی افکارم را کنار می‌گذارم سوار می شوم تا زمانی که چشمم میدید به آن پنجره نگاه میکنم و با دور شدنش از دیدم همزمان افکارم هم فاصله می گیرد....