تو رو واسه نفس میخوام!

نه دلم راضی میشود ارزوی هیچ وقت نبودنت را کنم، نه عشقت آسان است. سخت ترین نبات منی تو!

سراغم نمی آیی، ولی این دل ندا میدهد میخواهی ام. می خواهی ام جانم؟

اگر قصه ی صبر باشد، چهل سالی به پایت مینشینم. ولی قصه ی صبر است؟ نمیدانم. صبر جواب میدهد؟ نمیدانم. گر تا پیری ام، تا چروک تنم، تا گوش های کم شنوا ام صبر کنم میخواهی ام؟ نمیخواهی ام. نمیخواهی ام عزیز ترینم. چه شیرین و چه رویایی بود اکر میخواستی‌. ان وقت دامن کوتاهم را به تن میکردم. موهایم را زیر روسری گلدار کوتاهی موپوشاندم. رژ قرمز بر لب میزدم. مینشستم تا بیایی. ده سال، بیست سال، چهل سال...حال چه فرقی میکند بیرون چه میگذرد. من چنگ زده ام به کلبه ی مقدسی که دست هایت بر درش میزنند. حال که این ها رویا و خواب و خیالی بیش نیست. نیست؟ نمیدانم.


ولی تو نمیدانی، نمیدانی دوستت میدارم، نمیدانی میخواهمت، نمیدانی نمیدانم چه کنم، نمیدانی گمراهم، نمیدانی گوشه ی خانه ای که کلبه ی مقدس نیست در حال پژمرده شدن و روز به روز پیر تر شدنم...


فرهادم شوی شیرینت شوم، دیو شوی دلبر شوم، مجنون شوی لیلی شوم، احمد شوی آیدا شوم، عاشق شوی معشوق شوم...چه خواب خوشی‌! تعبیر دارد؟


زیر چشمانم شروع به چروک شدن کردند...موهایم شروع به سفید شدن! تعبیر کننده خوابم کجاست که نمیرسد از راه؟ شاید هیچگاه نرسد. شاید باید نثار کس دیگری کنم این عشق را. شاید برای هم نیستیم...اما اگر باشیم چه؟ بهتر نیست چند ده سالی برایت صبر کنم؟


باید بخوابم...باید بجای تمام حرف هایی که به هیچ کس نمیتوان زد بخوابم...