تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی!

دوست دارم یک ساعت در روز کار و زندگی را تعطیل کنم و به توفکر کنم!


چای بریزم و بنشینم روی صندلی چوبی گوشه ی ایوان و خیره به آسمان،به توفکر کنم!


آبنبات زنجبیلی را بگذارم گوشه لپم و گرم شود جان و تنم و به تو فکر کنم!


هایده گوش کنم و شاملو بخوانم و چای بنوشم و به تو فکر کنم!


دوست دارم شب باشد و اردیبهشت و عطر یاس همسایه و چمن نم خورده بوستان سر خیابان !!!


ماهتاب باشد و کاپوچینو و لورکا و عطر نان داغ و نم باران!!!


اصلا برف باشد و چله ی زمستان و بوی چوب نیم سوز و عطر تلخ و تند مردانه ی رهگذر ناشناس !!!


راستش فرقی نمیکند هایده بخواند یا کرت کوبین...لورکا بخوانم یا حافظ...باران باشد یا برف..‌.ازشمال نسیم عطر کندلوس و گزنه و نارنج بیاورد یا بادهای مخالف بوی کپور و خلیج و نیزار!


فقط یک ساعت در روز من باشم و عکسهایت و خیالم و دوستت دارمهای شیرینت!!!


من باشم و ساعتی که کش بیاید و من به تو فکر کنم!



آسیه محمودی