جا مانده‌ایم؛ حوصلۀ شرح قصه نیست...

از چند صد متری هیاهو و روشنایی‌اش را می‌توانی ببینی. برو و بیایی است. سه تا از حواسِ پنجگانه انسان را از دور، درگیر می‌کند. با چشم‌هایت نورِ سفید و قرمزِ نورافکن‌ها و ریسه‌ها را می‌بینی. با گوشَت نوای مداحی را می‌شنوی و با مَشامت بوی اسفند را حس می‌کنی. و البته نزدیک‌تر که بروی دو تا حس دیگرت هم درگیر می‌شود.

آنجا هر کسی نسبت به کار و جا و وظیفه‌اش آشناست. و تکاپو می‌کند. مصمم و مطمئن. این‌ها همان‌هایی‌اند که الان می‌بایست در راه می‌بودند. اما از قضای روزگار، مجبور و محکوم به تحملِ دوری شده‌اند و برای همین، بساطِ ارادت خود را همین‌جا و در شهر و دیار خود پهن کرده‌اند. هرچند تا جایی که یاد دارم هر سال همین حوالی این برنامه را داشتند. منتها نه به این مفصلی بود و نه به این شلوغی. خیمه‌ای زده‌اند که سردرش با کتیبه‌ا‌ی ترمه‌مانند تزئین شده. روی آن (شاید با دست) حک شده «به موکب پذیراییِ عالیجناب، قاسم بن‌الحسن خوش آمدید».

ارادت خاصی به پسرِ امام حسن دارند. زیرِ این کتیبه، پرده‌ی نرمِ حریرمانند و بلندی تا کناره‌های خیمه پایین آمده. موج‌دار است و برخی جاهایش بلندتر از جاهای دیگر. به رنگ آبیِ فیروزه‌ای. تمِ حضرت قاسم چند سالی است که در هیئات و قافله‌ها و کاروان‌ها و موکب‌های پذیرایی، آبیِ فیروزه‌ای است. یا نمی‌دانم شاید من تازه چند سال است به آن پی برده‌ام. به هر حال الان به گونه‌ای است که اگر این رنگ را و به خصوص پارچه‌های حریرِ این رنگی را در یک مکانِ مذهبی ببینم، ناخودآگاه ذهنم سمت حضرت قاسم می‌رود. در ذهنم تثبیت شده. و رنگی است به غایت زیبا و چشم‌نواز. که جلوه‌ی خاصی به اماکن می‌بخشد.

رنگِ سیاه دیگر مثل گذشته تک‌تاز و رایج نیست. رنگ‌های شاد و سرزنده‌ای در مناسک عزاداری رواج پیدا کرده. به خصوص در کاروان‌ها و قافله‌ها. فکر کنم برای حضرت قاسم رنگ زرد هم استفاده می‌شود.

داشتم می‌گفتم. این جاماندگانِ سرخورده شلوغ کرده‌اند. امسال یک حالت گُذَر مانندی هم در پیاده‌رو بنا کرده‌اند و در آن صندلی چیده‌اند. روی پیاده‌رو را داربست زده و آن را با پرچم و پارچه پوشانده‌اند. جلوی گذر و به عبارتی پیشانیِ آن‌را با چند بوته‌ی سبزِ به هم پیوسته با برگ‌های ریز و خشک‌شده (که نمی‌دانم چه گیاهی است) تزئین کرده‌اند و زیر سقف آن پرچم‌هایی را چسبانده‌اند که از پایین اسم و نامِ ائمه روی آن‌ها دیده می‌شود. پرچم‌ها اصطلاحا دِل داده و برجسته شده‌اند تا نمای قشنگ‌تری به گذر بدهند. چندتایی هم از این کتیبه‌های کوچکِ اشک‌مانند از سقف آویزان است. همچنین زیرِ سقفِ گذر، چند ردیف ریسه لامپ با رنگِ قرمز رد شده که در کنار نورِ سفیدِ نورافکن‌ها، ترکیب زیبایی ایجاد کرده است. زیرِ گُذَر، از این صندلی‌های مجلسیِ تا شو چیده‌اند تا ملت در فاصله‌ای که چای و قهوه میل می‌کنند، بنشینند و صفحه دیتاشو که نماهنگ‌های مذهبی و فیلم مداحی پخش می‌کند را تماشا کنند و در این حین یک ارتباطِ معنوی‌ای نیز برقرار کنند و فقط به شکم و نوشیدن نپردازند.

بلد هم هستند چه چیزی پخش کنند. مثلا کلیپ زیبایی از نوای «آمده‌ام» مرحوم کریم‌خانی که تصاویرِ جذابی از حرم امام رضا و زائرانِ ماسک‌پوش و خیس‌چشم را در خود دارد پخش می‌کنند. و البته که این «آمده‌ام» با «آمده‌ام» دو سال قبل تفاوت بسیاری دارد. چرا که بسیاری از این تماشاگران، دو سالی است که «نیامده‌اند» حرم. و از این‌رو دلشان تنگ‌تر و اشک‌شان جاری‌تر است. در بین کلیپ‌ها چند تا مداحی هم هست. که جلسه عزاداری را و مداح را نشان می‌دهد و میکس و آهنگِ پس‌زمینه‌ی خاصی ندارد. که به نظرم چندان مناسب آن فضا نیست. همان امثال «آمده‌ام» را باید پخش کنند. و چند کلیپ هم از پویان‌فر و آثارِ استودیویی‌اش می‌گذارند که آن‌ها هم خوب است. اصولا صدای پویان‌فر برای نماهنگ ساخته شده. برای همین کارش گرفته. از مداحی‌های خاصِ عراقی با سبک سینه زنی جالب‌شان هم چیزهایی پخش می‌کنند. از ملاباسم. که فضا را بیش از پیش به موکب‌های مسیرِ نجف تا کربلا شبیه می‌کند. البته این بچه‌ها نسبت به سال‌های قبل پیشرفت خوبی داشته‌اند. از نظر مواجه شدن با مخاطب عام. سال‌های قبل مداحی‌های خاص‌تر و موردپسند خودشان را بیشتر پخش می‌کردند. اما امسال ذائقه را بهتر سنجیده‌ و حرکت خوبی زده‌اند. دوست داشتم.

چند نفر به ریختن چایی شیرین اشتغال دارند و چند نفر هم در کار به عمل آوردن و ریختنِ قهوه. قهوه را در قوری‌های فلزیِ طلایی رنگ درست می‌کنند. عین همان‌هایی که در راه نجف تا کربلا، عرب‌ها استفاده می‌کنند. برای هر نفری در فنجان‌های کوچکِ کاغذی قهوه می‌ریزند. البته تا نیمه پر می‌کنند. که نوشنده سنگ‌کوب نکند. و چه قهوه‌ی تلخ و سیاه و حسابی‌ای است. امشب یکی می‌گفت قهوه‌اش تُرک است. زیاد از انواع و اقسام قهوه سر در نمی‌آورم. اما قهوه‌های آنجا، از این قهوه برزیلی‌ها که پدرم گاهاً در خانه درست می‌کند، تلخ‌تر و غلیظ‌تر است. خلاصه کم نمی‌گذارند.

در دو سمتِ چپ و راستِ خیمه هم چایی شیرین می‌دهند. بهتر است که اگر می‌خواهی هم قهوه بخوری و هم چایی، اول قهوه را بنوشی و بعد پشت‌بندش چایی شیرین. وگرنه میزانِ تلخیِ کام، عذابت می‌دهد. هر چقدر قهوه‌ها تلخ است، از آن‌طرف چایی‌ها شیرین است. دیشب به ساقیِ چایی گفتم اندکی آبِ جوش برایم بریزد. آخر چایی‌اش خیلی شیرین بود. در همین حین که رفیقش رفته بود تا از سماورِ وسط خیمه برایم آب جوش بیاورد، گفت شاید چایی تو از تَهِ قوری ریخته شده و برای همین شیرین‌تر است. چون تجمع آب‌نبات‌ها در انتهای قوری است؛ پس از تَه‌نشین شدن. و گفت در استفاده از نبات و این‌ها کم نمی‌گذاریم. و راست هم می‌گفت. هم قهوه‌هایشان و هم چایی‌هایشان روزِگاری و حسابی است. اما من چیزِ خیلی شیرین را نمی‌توانم بخورم. چه نوشیدنی چه هر چیز دیگری. برای همین گفتم اندکی آب جوش برایم بریزد. آخرِ سر هم یک تشکر و خدا خیرتان بده و آمدم ایستادم عقب و دوباره از نو به تماشا و استفاده از فضا و اتمسفر. صندلیِ خالی کم گیر می‌آید. برای همین باید بایستم. یکی دو شب هم آش و سوپ می‌دادند. ولی نمی‌خواستم. در واقع اگر می‌خواستم هم کسی تعارفم نمی‌کرد. یکی‌شان با سینی دور می‌زد میانِ ملت و تعارف می‌کرد. اما انگار مرا نمی‌دید. جالب بود.

سمت راستِ خیمه به بانوان چایی می‌دهند و سمت چپ به آقایان. هر چند فاصله دو جناحِ خیمه آنقدرها نیست، اما خب به هر حال تقسیم‌ بندی کرده‌اند تا کار، یک نظمی بگیرد. دو تا باند هم گذاشته‌اند این‌ور و آن‌ورِ خیمه. یکی سمتِ راست و نزدیکِ خیابان و دیگری نزدیک گذر و کنار صندلی‌ها. که تا نوشیدنی‌ات را می‌گیری، اندکی تحت تاثیر این صدا هم قرار بگیری. که اشاره کردم معمولا چه صدا و نوایی است. و ناخودآگاه به سمت صندلی‌ها کشیده می‌شوی. و می‌خواهی بنشینی و تماشا کنی. من آن میکسِ آمده‌ام را خیلی دوست دارم. شب دوم که رفتم تقریبا یکی در میان یا دو تا در میان، پخشش می‌کردند. خیلی خوب بود. اما یکی دو شب است دیگر پخشش نمی‌کنند. حیف.

روی صندلی که می‌نشینی راحت‌تر است. البته اگر جا باشد. به دیتاشو که خیره می‌شوی، پس‌زمینه‌ی فلو شده‌ی نگاهت، ماشین‌ها و تقلای خیابان است و فروشگاه‌ها و فست‌فودی‌های آن‌ورِ خیابان. نئون‌ها و چراغ‌هایشان را می‌بینی، اما تمام حواس و احساست با کلیپِ «آمده‌ام» است. و همین جالب‌ترش می‌کند. و ناب‌تر. در وسط این هیاهو و رفت و آمدِ شهر و شلوغی و ماشین‌ها و فلان، یک گُذَرِ متفاوت و بیگانه زده‌اند. و تو فیلم را که می‌بینی، این تداخلِ موقعیتی را هم می‌فهمی و از آن طرف، دودِ خواستنیِ اسفند و رفت و آمدِ زن و مرد و دختر و پسر و چادری و غیرچادری و سیاه‌پوش و غیر سیاه‌پوش را هم می‌بینی و لحظه‌ای مَکث می‌کنی؛ انگار که همه چیز لحظه‌ای کُند می‌شود. یا نه؛ از حرکت می‌ایستد. همه‌ی این افرادِ لیوان‌کاغذی به دست که در رفت و آمدند، متوقف می‌شوند. لیوان‌هایشان یا به دهان نمی‌رسد یا بر دهان می‌ماند. همه‌ی چای و قهوه‌ریزها قوری‌هایشان در هوا می‌ماند. نئون‌های آن‌وَرِ خیابان چشمک نمی‌زنند. دودِ اسفند هم با عجله دلِ آسمان را نمی‌شکافد. ماشین‌های وسط خیابان عجله را کنار می‌گذارند و صدای بوقشان در آن لحظه‌ی سکون، محو می‌شود. فقط یک چیز در جریان است؛ البته آن هم با سرعت کم. آن کلیپ و صدایی که از آن هنجره‌ی آسمانی ساطع می‌شود. و چشمت و دلت تکان می‌خورد. که چرا چند وقتی است «نیامده‌ای» به حرم. و به خودت نگاهی می‌اندازی. خودِ الانت را با خودِ قبلی کنار هم می‌گذاری. خب...؟ این چیست؟ آیا نزول است؟ در جا زدن است؟ یا صعود؟ هیچ نمی‌دانی و به نتیجه‌ای نمی‌رسی. سرگردانی. هنوز آن لحظه‌ی سکون در جریان است. و تمام می‌شود. دوباره زمان افسارِ کار را به دست می‌گیرد و می‌تازد. لحظه‌ای آسمان را حس کردی. و آن چیز و کسی را که قبلا خیلی نزدیک‌ترت بود. و ملموس‌تر. هر چند هنوز به آن وابسته‌ای و دلت لک می‌زند که مثل قبل شوی و از این آگاهی و دیدگاهِ ارتقا یافته خلاص شوی. چه می‌شود کرد.



فضای گذر، فضایی خواستنی است. برای همین به خودم قول دادم هر شب حوالیِ ساعت 9 بروم و آن حس را و لحظه‌ی اتصال را (اگر برقرار شود) تجربه کنم. همچنان می‌توانم آن حس و گرمایَش را حس کنم و هر چند با فاصله، آن را لمس کنم. اصلا همین در کنارِ این مردمان و روی صندلی‌ها نشستن‌ هم خودش خوب است. و البته از اینکه زیاد آنجا کسی مرا نمی‌شناسد هم خوشحالم. در واقع قبلا خیلی آشناتر بودم. اما حالا چون دو سه سالی است کم پیدا شده‌ام و به خاطر تغییرات ظاهری و ماسک و اینکه افرادِ خیمه جدیدتر شده‌اند، چندان کسی مرا نمی‌شناسد. برای همین با خیالِ راحت روی صندلی‌ها می‌نشینم و می‌نوشم و می‌بینم. البته یکی از دلایلِ اینکه آنقدر این خیمه و حال و هوایش را دوست دارم، این است که از بچگی در همین محل و با بچه‌های همین هیئت آشنا بوده‌ام. و می‌شناسمشان. ترکیبی از آشنایی و غریبگی. فکر کنم خیمه تا آخرِ دهه‌ی دوم صفر بر پا باشد. تا شب یا شامِ اربعین. هر شب باید بروم.

آنجا هستند افراد دیگری هم که فعال‌اند و در حرکت. پسرکانِ نهایتا دَه ساله که یا با سینی‌های خودِ خیمه، یا با کیسه زباله، و یا با دستِ خالی بین مردم می‌گردند و لیوان‌ها و زباله‌ها را جمع‌آوری می‌کنند و به سطل آشغال می‌اندازند. این‌ها بچه‌های بی‌ریا و پاکی هستند که هیچ تبختر و غرور و تکبری ندارند و با دستِ خالی هم که شده کار می‌کنند. منتظرند تا لیوانت خالی شود؛ فوراً به سمتت روانه می‌شوند تا لیوان را ازت بگیرند و خودشان در سطل زباله بیندازند. در حالی که فاصله‌ی چندانی هم با سطل زباله نیست. اما خب؛ ذوق دارند و شوق. حتی از روی زمین و پای درختان هم لیوان‌ها را بر می‌دارند. و امیدوارم دستانشان را بعداً بشویند. که اگر سهوا نشویند و یادشان برود هم طوری نیست. هوایشان را کَسِ دیگری دارد. ماسک هم دارند. از این ماسک‌های کوچک و رنگی‌رنگیِ مخصوصِ کودکان. احتمالا مادرانشان هم روی این صندلی‌ها نشسته‌اند و این باعث دلگرمیِ بچه‌هاست. و من را دقیقا و به شدت یادِ خودم می‌اندازند. خودِ ده سال پیشم. که چقدر مثل این‌ها بودم. قشنگ یادم است. آن بی‌توجهی به اطراف و دیگران و فقط تقلا کردن و کمک کردن و همراهی کردن. دقیقا همین زباله جمع کردن‌ها را. همین بی‌غروری را. که در هیئت‌ها و خیمه‌ها و این‌ها داشتم. و با همین کارهای خُرد و ناچیز، در دنیای خودم غرق بودم و حسِ خوبی داشتم. و خیلی از اوقات با سبحان. پسرخاله‌ام. اصطلاحا خیلی لوطی و بی‌پروا بودیم. بی‌باک. و می‌بینم که انگار هنوز هستند کسانی مثل مایِ ده سالِ پیش. و احتمالا خواهند بود. منتها موضوع این است که نخواهند ماند. و این چیز عجیب یا بدی نیست. به هر حال زندگی مجموعه‌ای از حالات و موقعیت‌های متفاوت است.

سوای از این گُذَر که صحبتش را در این چند خط کردم، بچه مذهبی‌های شهر خیلی داغداراند. هر کجا از این خیمه‌ها و گذرها هست، صدای «من ایرانم و.... تو عراقیِ» پویان‌فر به گوش می‌رسد. همین الان هم که توی اتاق نشسته‌ام صدایش می‌آید. از همین دور و اطراف. حق هم دارند. دل‌خوشیِ دیگری ندارند. و جا مانده‌اند. و من هم سال‌های قبل رفتم و تجربه کرده‌ام و تجربه کردن هم دارد. اما الان "چندان" درد و داغِ نرفتن ندارم. بی‌حسیِ محضی تسخیرم کرده. سوای از این قضیه‌ی پیاده‌رَوی. در موارد دیگری هم. بگذریم. بگذار من هم اندکی هم‌زبان شوم با اینان و بگویم:«جا مانده‌ایم؛ حوصله‌ی شرحِ قصه نیست....»

1400/07/01

عکس تقریبا برای چهار سال پیش است. اولین باری که به کربلا و پیاده‌رویِ اربعین رفتم.
عکس تقریبا برای چهار سال پیش است. اولین باری که به کربلا و پیاده‌رویِ اربعین رفتم.