جنگِ خونینِ صلح


شلاق می‌زنم بر تن ابرهای بارور،

شب از شب پر می‌شود و نخوت سیاه چاله ها، ساز و سرودِ زمین و ظلمت را می نوازد.

شیون شب تا به سحر پژواک می‌شود و من بی وقفه، خویش را از خویش می‌رانم.

زندگی جامه ی مرگ را به خود می‌آویزد و عبوس در متروکه ای می‌ماند،

تا درد سنگین سینه ام در افق بگسلد و حصار جسم به خاک و جوانه ی روح،به نور باز گردد.

غریوِ دریا کشتی را در هم می‌شکند و خود خاکستر می‌شود؛

تا آتش طغیان نکند و جهان آزاد شود از مجاب کننده های ریاضی وار!

شلاق می‌زنم بر تن ابر های بارور،

تا شیشه ها از مشت های وحشی و مستانه ی باران در هم شکنند

و سردار بزرگ روز سپید،

از پس پرتو نور جدا مانده از خورشید، طلوع کند و بی وقفه ظلمت را به باد بسپارد.

اینجا از افق تا شفق جدالی است سخت و خونین؛

برای آنان که گور ها دستانشان را

و لحظات پایشان را بسته اند،

و میان این دو طنابی است مصنوع، می گوید آزادی و می خواهد چیز دیگری.

شلاق بر عقربه ی ثانیه شمار که جانکاه می‌گذرد و

سایه ی مبهم تاریکی را بر زمان می‌گسترد؛

تا خشم ابر و هیاهوی رعد

در بردبار زندگی ممزوج شود،

و سکوتی به بلندای آخرین شب تاریک بیافریند.


عطیه اسکندری

29 مهر

"1401"