احساس سوختن به تماشا نمیشود؛ آتش بگیر، تا که بدانی چه میکشم
حواسش هست
ساعت ۱:۳۰ شب بود بیرون بودم، از اونجا حرکت کردم به سمت خونه، هوا خیلی بهتر شده بود
دستمو از ماشین بیرون اوردم تا هوای خنک رو حس کنم، تاریخ رو چک کردم، هنوز ۲ماه و ۱۰ روز تا زمستون مونده
ولی صبر میکنم، می ارزه
همه حرفامو به خودش میزنم، منتظرشم، از شروع بهار، فقط تو زمستون میشه ساعت ها رو نیمکت یه پارک نشست و خسته هم نشد...
از قرار معلوم زمستون امسال هم مث قبلی هاست فقط کمی تنهاتر، گرفته تر و سخت تر...
گاهی فراموش میکنم چرا ناراحتم ،و این یعنی غم شده عادت
گاهی آینده رو به یاد میارم
من شنیدم که میگن خدا حواسش هست...
مطلبی دیگر از این انتشارات
او به وقت دلتنگی می میرد!!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
آن روز بارانی (2)
مطلبی دیگر از این انتشارات
تقدیرِ شگفت انگیز...