خاطرات تلخِ بی جواب

یادم هست بعد از اینکه برادر کوچکم را به دنیا آوردی حالت خوب نبود؛ خیلی ضعیف شده بودی و مثل همیشه نبودی.


روزی که پس از زایمان به خانه آمدی حتی میترسیدم به تو نزدیک شوم، بغلت کنم، حالت را بپرسم یا کاری برایت انجام دهم.

آن روز من و علی خانه ی باباسعیدی (پدر مرحوم پدرم) بودیم و بابا آمده بود دنبال تو.


زیر نظر عمو حسن، به زور، داشتم مشق مینوشتم. گویا نوشتن مشق هایم خیلی طول کشیده بود.

شاید چون دلم شور میزده و منتظرت بودم یا شاید هیجان داشتم.

برای کسی مهم نیست یا قابل باور نیست که بچه هم فکرش مشغول باشد یا دلش شور بزند یا وقت انتظار دل و دماغ انجام کاری را نداشته باشد.

وقتی که آمدی میترسیدم با بلند شدن از پای دفتر و کتاب با غرغر عمو حسن و متعاقبا داد بابا مواجه شوم.

یواشکی سلام کردم و سرم را با خجالت پایین انداختم روی دفتر مشقم و سمت تو و برادرم نیامدم.

این رفتارم شاید برایت عجیب بود یا حتی از من ناراحت شدی، اما چیزی نگفتی.

نمیدانم اصلا هیچ کس متوجه حال من و تو بود یا همه هیجان دیدن نوزاد را داشتند یا شاید اینها همه ساخته و پرداخته ی ذهن من بود؟




مدتی بعد از تولد امین شنیدم غده ی سفتی در سینه داری و باید جراحی شوی.

نگران شدم.

خودت اصرار داشتی چیزی نیست. شیر توی سینه ات مانده و سفت شده. اگر بعد از تولدمان، شیرت را خورده بودیم این طور نمیشد.

اما معلوم شد مشکل خیلی جدی تر از این حرفهاست.

یادم نیست چقدر میفهمیدم سرطان چیست اما گمان کنم میدانستم بیماریِ سختی است؛ شاید بعد از شنیدن حرف ها و پچ پچ های بزرگترها این را فهمیدم یا شاید با دیدن پریشانی بابا.

بعد از شروع شیمی درمانی، نمیدانم کِی موهایت شروع به ریختن کرد اما با شنیدن این خبر قبل از اینکه ببینم چقدر موهایت ریخته، گویی زهری به جانم ریخت که قلبم را پاره و منجمد میکرد.

ترسیده بودم. حس بدی بود؛ و بدتر از آن این که هیچکس را برای صحبت و پاسخ به سؤال هایم پیدا نمیکردم.

دوست نداشتم با سؤالهایم کسی را ناراحت کنم، خودت یا هر کس دیگر. شاید تنها کسی که باید به من جواب میداد بابا بود؛ اما جرأت حرف زدن با بابا در شرایط روتین زندگی را هم نداشتم چه برسد به حالا.

یک بار آنقدر طولانی در بیمارستان مانده بودی که با دیدن لباس مشکی تنِ عمو مسعود خیال کردم تو مُردی و دفن شدی و از من مخفی میکنند. با وحشتی که پنهانش میکردم، از عمه زهره پرسیدم چرا عمو مسعود مشکی پوشیده؟ گمان میکنم فهمید ترسیدم و این سؤال را میپرسم.




تا مدتی ماندن در سردرگمی و اضطراب بی جوابی برایم انتخابی، اجباری بود.

کم کم زمان جواب سؤال های بی پاسخم را کاملا روشن داد.

من ماندم و اضطراب از دست دادن تو و آینده ی مبهم و نامفهوم و تلخِ بعد از تو.

انگار همه میدانستیم داری میروی اما زمانش معلوم نبود و هیچکس هیچ حرفی نمیزد.

همه میترسیدیم اما ظاهرمان را حفظ میکردیم.

گاهی که حالت بهتر بود، انگار شجاعت پیدا میکردم کنارت بنشینم و سؤال بپرسم.

از دست خدا کفری بودم.

یعنی خدا به دختری هشت-نه ساله در شرایط من، حق نمیداد از دستش کفری بشوم؟

پرسیدم چرا مریض شدی؛ تو که نماز میخوانی، روزه میگیری، قرآن میخوانی، حجاب داری؛ مگر آدم های خوب هم مریض می شوند؟

و تو برایم از همه ی بیماران در بیمارستان گفتی که هیچ شباهتی به تو ندارند و مثل تو بیمارند. آن موقع پیش خودم خیال میکردم اگر کسی با خدا مخالفت کند و مریض شود، حقش بوده، به حرف خدا گوش نکرده و مریض شده. ولی مامان من چرا؟

هیچوقت هیچ کدام از هم اتاقی هایت را ندیدم.

شاید اگر بابا راضی میشد فقط یک بار در بیمارستان ببینمت، آرامتر میشدم ...

یا شاید

نه




از حضرت ایوب برایم گفتی.

گفتی: بدن پیامبر صابرِ خدا کرم گذاشت به حدی که کرم ها از روی بدنش به زمین می افتادند. او کرم ها را روی بدنش میگذاشت و میگفت بدن من غذای اینهاست.

نمیدانم این نقل که شنیده بودی و برایم میگفتی چقدر درست است اما میدانم ایوبِ پیامبر تنها بود، دختری در کنار نداشت تا با دیدن رنج پدر داغ به دلش بنشیند.

من فقط سکوت کردم. نمیتوانستم چیزی بگویم، استدلالی بکنم یا مخالفتی داشته باشم.

تو مادر بودی و می خواستی آرامم کنی؛ و شاید به اعتقادات خودت پایبند بمانی.




هیچ وقت فکر نمیکردم هیچ بویی در دنیا آنقدر آزار دهنده باشد که خاطره اش تا سالهای بعد اشک به چشمانم بیاورد. تمام اتاق بوی دارو میداد؛ تمام تنت و بسترت. بویی سرد و تلخ که گویی فقط من آن را استشمام میکردم.

مثل صدای ناله هایت که گاهی میشنیدم و مرا سراسیمه به اتاق میکشاند و تو را در خواب می یافتم و با احساس حماقت و شرم برمیگشتم؛ به خاطر صدایی که نبود و من شنیده بودمش.




وقتی از دنیا میرفتی مدتی بود که قدرت تکلم نداشتی؛

حتی نمیدانم

مرا میشناختی؟

آن روزهای سخت به چه چیزهایی فکر میکردی؟

تحمل درد جسمت سخت تر بود یا فکرِ ترک کردن همسر و فرزندانت و یا ترک پدر و مادر و برادر و خواهرهایت؟

نیمه شبی که رفتی از صدای گریه خاله طیبه بیدار شدم.

آمده بود توی اتاقی که من و علی و امین خواب بودیم و ایستاده گریه میکرد.

چراغ اتاقی که تو در آن بودی روشن بود.

پرسیدم: چی شده؟

خاله طیبه جا خورد شاید فکر نمیکرد به این راحتی بیدار شوم. گفت: هیچی. مامانت حالش خوب نیست بابات رفته مامان جون و عمه مهین رو بیاره اینجا.

مامان جون و عمه مهین؟؟؟!!!! از اونا که کاری برنمیاد، بابا باید دکتر بیاره.

در همین افکار بودم که در باز شد و مامان جون و عمه مهین با گریه وارد خانه شدند.

نیازی نبود کسی حرفی بزند فهمیدم تو رفته ای.




کنار بقیه توی اتاق نشستم و بی صدا اشک می ریختم و با ناباوری، مدام ملحفه را کنار می زدم و نگاهت می کردم شاید چشمهایت را باز کنی، شاید هنوز زنده باشی.

احساس میکردم زندگی من هم با تو به پایان رسید و کنارت دفن خواهم شد، دیگر امیدی برای زندگی کردن برایم باقی نبود.

نمیخواستم بعد از تو بمانم.




با دردهایم، با همه سؤال هایم و و با همه ی احساسات تلخم ماندم؛ باید میماندم؛ مثل تو، مثل تمام آدم ها که بعد از سفر ابدی عزیزانشان در دنیا میمانند.

اما نه مرهمی برای آلامم و احساسات تلخم یافتم و نه جواب سؤالاتم را.