دانشجوی معماری داخلی | تشنهی ادبیات، هنر و موسیقی 35.699738,51.338060
خانمِ نقاش، کور شده است.
سلام یوآ عزیز!
شنیده ای که خانم نقاش کور شده است؟ پروردگارا. البته که شنیده ای.
وحشتناک است. بدتر از مرگ است.
زنِ بیچاره! همه میدانند که او به هنر معتاد بود.
برای او نقاشی همه چیز بود؛ رنگ ها، قلم های گران قیمت و کمیاب؛ اوه خدای من، سفارش هایش چه میشود؟ بهترین آثار نیمه کاره اش...
خدا به دادَش برسد.
یوآ، به خانم نقاش تلگراف بزن. خودت را برسان، خیلی زود.
دوستدار همیشگی تو، لئا
___________________________________________
برسد به یوآ.
دخترک یادت باشد کوریِ نقاشِ عزیزت، ربطی به قرارداد ندارد.
در کاغذ ها شرطِ صحت بینایی او قید شده است؟ خیر!
میدانم که او را ملاقات خواهی کرد؛ سلامِ مرا برسان و حالش را جویا شو.
قرارداد را برایت پُست میکنم. امضای نقاش گوشه ی سمت چپ است؛ خودت میشناسی.
به او بگو در اسرع وقت، پاسخ را به دستم برساند؛ مجمع منتظر نمیماند.
گاسِل، به نمایندگی.
___________________________________________
سلام و عرض ادب.
یوآ. شرایط مهلکی که برای بانوی جوان پیش آمده، ما را متاسف کرده است.
همدردی صمیمانه ی ما را پذیرا باش.
به نقاش عزیز بگو، بر حضور بی قید و شرط ما، دوستان خود، حساب کند.
ارادت ما را ابلاغ کن و بدان بی فوتِ وقت، از جاده ی فرعی خودمان را به او میرسانیم.
لوئن، چارل، و باستر، دوستداران بانو و تو.
___________________________________________
یوآ عزیز و دوست داشتنی من! سلام.
بی شک خبر به دستت رسیده است.
حقیقت دارد، به واقع کور شده ام.
نوشتن این نامه را به جونا، همراهِ دیرینه ام سپرده ام و میدانم قلمِ خوشِ او را میشناسی؛ غمگینم که ناتوانی جدید من، اسباب زحمت را برای او دو چندان کرده است.
یوآ مهربان من!
وحشت کرده ام.
همواره هراس داشتم این بیماری مرا از پای در بیاورد.
در نامه ی قبل، که خود برایت قلم به دوات زدم و نوشتم، گفته بودم که دیدار با تو آخرین آرزوی من است...
حال، نمیدانم چگونه تو را ملاقات کنم. به دیدار، فاقد هر دیدن چه میگویند؟
یوآ، گاهی مرگ آسان تر است؛ به راستی مرگ آسان ترین سهلِ روزگار است.
مرگ توجیح راستین دردِ فراق است. باور پذیر و غیر قابل انکار.
اما کوری، زجر است؛ و خدا میداند که زجر در قلب ها پایان نمیابد، حتی اگر لب ها بخندد.
یقین دارم لبخند، بیش از اشک، زجر را میشناسد.
دخترکم!
نقاشِ جوان کور شده است و روشناییِ رفته از چشمانم، موقتا پایانِ حرفه ی من است؛ پایانی بر لذت، توانایی، زندگی و تاخیری بر گذرِ دلچسب زمان.
من نقشِ چشمان بسیاری را کشیده ام، بسیار زیاد.
و میدانی که چشمانِ تو را به مراتب بیش از هر تصویر دیگری کشیده ام.
ترس دارم چشمانت از خاطرم برود.
ترس دارم رنگ ها را، قلم را، بوم را، دنیا را، و بیش از هر چیز فراموش شدنی دیگر، خودم را از یاد ببرم.
ای کاش بشود چند دمی چراغ دیده ام روشن بشود تا تصویر خودم و تو را، یوآ عزیز من، از بَر بشوم.
آنوقت است که تا ابد در ذهن خود قلم میکشم.
آنوقت، آنقدر ها هم درد ندارد.
چرا که سیاهی در کسری از لحظه، همه چیز را در خود میبلعد، و چه چیز برای تاریکی گوارا تر از محو کردنِ تصویرِ تو و من و هر آنچه که دوست دارم.
سیاهی، بس بی مهر است...
پناه بر خدا! من آدم مذهبی ای نیستم دخترم، تو این را خوب میدانی. اما پناه میبرم به خدا، چرا که وحشت زده و تنها هستم، و خدا هرگز نمیترسد و تنها نیست.
عجب است...
به یاد داری زمانی در گذشته پرسیدی: بانو، رنگی هست که نخواهی؟
و من پاسخ دادم: مگر برای یک نقاش چنین چیزی ممکن است؟
پس تو، انگشت کوچکت را در رنگ نارنجی فرو کردی و گفتی: من این را چندان خواهان نیستم.
حال انگشتم را در ردِ اشک هایم فرو میبرم یوآ _ چرا که اشک، چشمان کور را کور تر نمیکند و من نیز محتاج ریزش اشک هایم هستم _ ردی که گمان میکنم سیاه باشد، مانند شب و سیاه تر از آن، و به قصدِ اصلاحِ پاسخ خود میگویم: این را! این را هرگز خواهان نبودم؛ هرگز.
نقاشِ کوچک و زیبای من!
نزد من بیا. بسیار زود. و نگذار تیرگی روزگار مرا از پای در آورد؛ تو نور و روشنایی من خواهی بود.
و قلم من.
و رنگ های من.
و دست های من.
و بیش از هر چیز دیگر، چشم های من باش.
نورِ دیده ام، نزد من بیا. بیا...
دوستدارِ نابینای تو؛ خانم نقاش.
___________________________________________
دوستدار شما
اگر دوست داشتید، بخوانید:
سخنی با خواننده؛ وصفی بر حال و اوضاع نوشته:
ایده ی نوشتن این مطلب، پس از خوندن ۴۰ صفحه از کتاب کوری به ذهنم رسید.
اگرچه دیگه قصد ندارم این کتاب رو به خاطر روند آزاردهنده ی داستانی ادامه بدم(تا وقتی که بیشتر راجبش تحقیق کنم) اما تصور چنین موقعیتی، یا موقعیت های مشابه به کوری، هرچند ناخوشایند و ترسناک، راهی برای ارزشگذاری بر روی دارایی هاست؛
به همین علت به سرم زد که از این ترس برای نوشتن کمک بگیرم و عجیب بود؛ خیلی عجیب.
امیدوارم لذت ببرید. نقدی، سخنی، پیشنهادی؟ و ایام بگذرد بر طبق آرزو های شما.
مطلبی دیگر از این انتشارات
بخوری شده ایم
مطلبی دیگر از این انتشارات
هوش هیجانی شما چقدره؟ 10 نشانه هوش هیجانی بالا رو بشناسید
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمانهای معاصر فارسی(مدیر مدرسه)