شكر كه نمي دانستيم در تاريكي و خفقان زندگي مي كنيم و لذت برديم از تمام آنچه كه بود و امكان داشت چون تنها يك ذهن پرشور و خوشحال مي تواند تغيير ايجاد كند
خیاط خانمِ زیرزمین خاطره ها
بعد از تكليفاي اجباري خياطي و گلدوزي درس حرفه و فن كه به طرز توهين آميزي مي خواست ياد گرفتن خياطي رو به عنوان يه وظيفه به دختراي دوازده سيزده ساله قالب كنه.... من با خانم خياط درونم قهر كردم ...
فرستادمش زير زمين ... گفتم ديگه نمي خوام ببينمت ... گفتم مي خوام فضا رو كشف كنم، كامپيوتر بخونم، وارد دنياي مدرن بشم، هرچيم بخوام بپوشم ميرم مي خرم، تو رو مي خوام چيكار ...
انداختمش توو زير زمينو درو چارقفله كردم ...
يه روز كه از جلوي زيرزمين رد مي شدم ديدم نوك جوراب عروسكيه عزيزم پاره شده ...
"نه هرگز سراغ خياط خانم نمي ريم ... خودمون يه كاريش مي كنيم"
يه سوزن و نخ،
يه گوشه ي پنهون،
نشستمو در همو برهم دوختمش،
غافل ازينكه با فرو كردن اولين سوزن توي پارچه، قفل زيرزمين باز شده بودو خياط خانم اومده بود بيرون ...
مي دونست نبايد بهم نزديك بشه، هميشه از دور نگام مي كردو بدون هيچ انتظاري لبخند مي زد... انگار همينكه آزاد بود خدا رو شكر مي كرد...
پشت سرم راه مي افتادو دفتر كتابامو متر مي زد، يا برا بيسكوييتای مدل داری که می خواستم بپذم از مقوا الگو در مي اورد، منم كاريش نداشتم، مي گفتم:
"فقط جلو دستو پام نباشه كافيه"
تا اينكه يه روز که قرار بود برای تولد دختر دوستم یه کیک تزیین کنم، دلم سوخت دادم برا عروسك تزييني روي كيك از خمير لباس بدوزه.....
از وسط الگوها و خميرا ازينور به اونور سر آخر يه لباس صورتيه دورچين با يقه ي توري سفيد واسه عروسكم دوخت...
ديگه مي دادم همه ي لباساي خميريو بسازه، اونم كم كم پرو شده بودو وقتي من نبودم با رولت خياطي دور همه ي تزيينام جاي دوخت مي ذاشت....
كم كم برا خريد لباسام ازش راهنمايي مي گرفتم ....
نظرشو مي گفتو بعد زير لب يه جوري كه هم بشنوم هم نشنوم مي گفت : " همه ي اينا رو ميشه دوخت"....
هيچي ديگه يهو چشم باز كردم ديدم دست زير چونه دارم نگاش مي كنو اونم داره پشت چرخ خياطي قرقر از يه پارچه چهارخونه ي فاستوني برام شلوار مي دوزه مرتبم تكرار مي كنه :
"يه وقت فكر نكني من خياطم ها ... نه جونم من طراحم... طراح.... حالا ببين چي برات بدوزم كه تو هيچ فروشگاه ماركي پيدا نكني..."
خلاصه بعده اينكه سه بار كمرو زيپشو شكافتو از اول دوخت ... نتيجه شد یک شلوار طوسیِ مجلسی طور، که خط اتوش هندونه رو قاچ می داد ....
مطلبی دیگر از این انتشارات
درد دل که عنوان نمی خواهد!!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
تجربه استفاده من از الکسا
مطلبی دیگر از این انتشارات
نیاکان