بیخیال
خیالِخورشید:)
خیابانیکه، انتهاییندارد!
بارانیکهخیالبند،آمدنندارد!
هیاهوییکهحکمِ، آزادیندارد!
آتشی،زیرپوستیکهقصدخاموشیندارد!
قلبیکهآراموقرارندارد!
ومجنونیکهاخرِشبها،
بیمقصدبهانتهامیرود.
وآنقدر، درمیانِ کوچههاراهمیرود
تامجنونترازخودرابیابد!
سایههاییکهدربُنبستِ، مرگو زندگی
درچالهایفرو،رفتهاند.
ودر همان نزدیکی
اکسیرِحیاتآزادنهخاک
رادرآغوشمیگیرد!
ریشههاییزندگیرابهجانمیگیرند!
قطرههاییاشتیاقِکودکانرابرانگیختهاند!
عابرانیکهدغدغهٔشانگِلیشدنِ
کفشهایشاناست!
قلبیکهبیقرار، نبضمیزند
دستهاییکهحافظهٔشان
آخرین،لمسهارابهیادمیآورد!
اشکهاییکههمچونخونِسرد،
زِشرحِدردجاریمیشوند.
چشمهاییکهحیرانِبیاعتناییهایش،
بهخوننشستهاست.
بغضِآوارِتسلیمشدهایکه،ناتوان
فرومینشیند
ومنیکهمیدانم
آدمیزِ،آدمیدریغشود!
جاناستکهمیگُریزد،زِتَـن...
دراینزمان،دراینمکان.
مرگبیدادمیکند!
و دلدادهایهمچون،
تکههایچوب،
بَـر دریایِزندگیسرگرداناست،
وحتینمیتواندغرقشود!
شاید مجال او همین باشد
که بیمقصد به انتها برود
که بارانْ،قلبشرابهآتشبکشد
کههیاهویِخاطراتخاطِرَشْرابهدار بِبَنْدَدْ
کهشعلهٔدلتنگیاشافروختهبماند
که قلبش،آرامنداشتهباشد
شاید کهخیالِخورشید،زِ
خانهٔتاریکاوغلطاست:)
L
1400/4/10
06:30
مطلبی دیگر از این انتشارات
رفتن و ماندن، کشته شدن و مرگ
مطلبی دیگر از این انتشارات
نفس
مطلبی دیگر از این انتشارات
لرزه نگاری روزهای بیماری!!!