mortezamosavi@yahoo.com
رسیدیم!
تاکسی در حال حرکت بود. در حالی که هدفون در گوش داشتم مجدد ایستادن تاکسی و نشستن فردی را کنارم حس کردم، این بار برخلاف دفعه قبل اصلا چشمانم را باز نکردم. خیلی کنجکاو بودم ک ببینم چه کسی کنارم نشسته است. اما از طرفی نمیخواستم مجدد آن شکست تکرار شود ولی از طرفی هم نمیدانم چرا با زحمت و کلنجار فراوان نیم نگاهی انداختم.
پسری بود زیبا. خیلی زیبا. در حال تلفن صحبت کردن. لحن کلامش و تن صدایش بسیار آرام بخش بود. این را زمانی فهمیدم ک موزیک درون هدفونم تمام شده بود. دوست داشتم صدایش را همیشه بشنوم. موزیک را قطع کردم و درحال گوش دادن به صدایش چشمانم را بستم. عشقم مجدد داشت باد میکرد و به پرواز در می آمد. که صدای نکرهی آقای راننده همه علاقهام را در هم قیچی کرد. آقا بفرما. رسیدیم.
به ناچار پیاده شدم. درحالی که داشتم پیاده میشدم با کج و کوله کردن خودم خواستم صورت پسرک را ببینم. اما بعد از بسته شدن در راننده امان نداد و پا به روی گاز خماری را در من ایجاد کرد.
ساکم را بر روی دوشم میاندازم و وارد محوطه ورودی پادگان میشوم. چشمانم را میبندم و دست در جیبم میکنم تا کارت شناساییام را نشان دژبان دهم. نه خبری از کارت بود. نه کیف پول. دست در جیب چشمانم بسته میماند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشای ربانی
مطلبی دیگر از این انتشارات
زمستان میخواهم
مطلبی دیگر از این انتشارات
«نبض رنگ»