رسیدیم!

تاکسی در حال حرکت بود. در حالی که هدفون در گوش داشتم مجدد ایستادن تاکسی و نشستن فردی را کنارم حس کردم، این بار برخلاف دفعه قبل اصلا چشمانم را باز نکردم. خیلی کنجکاو بودم ک ببینم چه کسی کنارم نشسته است. اما از طرفی نمیخواستم مجدد آن شکست تکرار شود ولی از طرفی هم نمیدانم چرا با زحمت و کلنجار فراوان نیم نگاهی انداختم.

پسری بود زیبا. خیلی زیبا. در حال تلفن صحبت کردن. لحن کلامش و تن صدایش بسیار آرام بخش بود. این را زمانی فهمیدم ک موزیک درون هدفونم تمام شده بود. دوست داشتم صدایش را همیشه بشنوم. موزیک را قطع کردم و درحال گوش دادن به صدایش چشمانم را بستم. عشقم مجدد داشت باد میکرد و به پرواز در می آمد. که صدای نکره‌ی آقای راننده همه علاقه‌ام را در هم قیچی کرد. آقا بفرما. رسیدیم.

به‌ ناچار پیاده شدم. درحالی که داشتم پیاده میشدم با کج و کوله کردن خودم خواستم صورت پسرک را ببینم. اما بعد از بسته شدن در راننده امان نداد و پا به روی گاز خماری را در من ایجاد کرد.

ساکم را بر روی دوشم می‌اندازم و وارد محوطه ورودی پادگان میشوم. چشمانم را میبندم و دست در جیبم میکنم تا کارت شناسایی‌ام را نشان دژبان دهم. نه خبری از کارت بود. نه کیف پول. دست در جیب چشمانم بسته میماند.