روزنوشت | دو: سبک زندگی

روزنوشتِ یک

____________________

۲۰ تیر

آدم کم نمی‌بینم در سالن. برخی عضو هستند و زیاد یا هر روز می آیند. برخی ره‌گذر و موقتی. خیلی‌هاشان خوش‌تیپ و خوب‌ترکیب. با کیف و لپ‌تاپ و هدست. آن‌هایی هم که از صبح تا شب آن‌جا هستند که تکلیف ندارند. با لباس خانه تردد می‌کنند، دم‌پایی به پا، گاهاً پتو و بالش هم به همراه برای استراحتِ ظهر. فرض کن تا سال دیگر همین موقع‌ها باید این سبک زندگی را حفظ کنند. صبح بیایند سالن، تا شب غالباً درس بخوانند، ساعاتی را به استراحت و تنفس و گپ‌وگفت بپردازند و نهایتاً بروند خانه. من نیز تقریباً برای مدتی مشابه و چه بسا طولانی‌تر باید این سبک زندگی را درونی کنم. یک عدّه هم هستند که هنوز اسمی برای‌شان ندارم. این‌ها را اگر بگویم از سال 97 که دانش‌آموز بودم و به این سالن می‌آمدم، تا الآن که دیگر دانشجو هم نیستم و به این سالن می‌آیم، شبانه روز در سالن دیده و می‌بینم، پُر بی‌راه نگفته‌ام. این کتاب‌خانه است که در آنان زندگی می‌کند. شاید بشود اینان را «پُشتِ اَپلایی» نامید. چرا که درگیر تافل و آیلتس و پروژه و این صحبت‌ها هستند و گفت‌وگو‌های‌شان را که گاهاً می‌شنوم، محتوایی این‌چنین دارد.

یادم است در بخشی از درس جامعه‌شناسی جوانان، انواعِ سبک زندگی را بررسی می‌کردیم. یکی‌شان همین سبک زندگی تحصیلی یا آکادمیک بود. از استاد گرفته تا دانشجو و دانش‌آموزِ کنکوری و غیرکنکوری هر کدام به نوعی این سبک زندگی را تجربه می‌کنند. با کم و کیف متفاوت. و این اصلاً به آن معنا نیست که سبک‌های زندگیِ دیگر، نمودی در زیست افراد ندارند. در برهه‌های خاصی، سبک زندگیِ ویژه‌ای بر زندگیِ ما سایه می‌اندازد. اما در همان زمان تقریباً همۀ ما متاثر هستیم از سبک زندگی مصرفی یا خوش‌گذران. این شیوۀ زندگیِ نسبی، خاصیت نوعی کاتالیزور را دارد و به تخلیۀ فشار ذهنیِ (ناشی از تحصیل یا کار یا...) ما کمک می‌کند. سرگرمی زیرشاخۀ همین سبک قرار می‌گیرد.

دیگری از سبک زندگیِ مذهبی یا ورزشی نیز بهره می‌برد. اما معمولاً یکی از این‌ها غلبه دارد. مثلاً دوستی دارم که هضم است در سبک زندگی ورزشی و سلامت. در اغلب بخش‌های زندگیِ او می‌توانید اهمیت ورزش و سلامتِ بدن را ببینید. ساعاتِ قرارش با دیگران را بر اساس زمان‌هایی که به باشگاه می‌رود تنظیم می‌کند و چیزی نمی‌خورد مگر رژیمش اجازه بدهد و کاری نمی‌کند مگر به برنامۀ ورزشی‌اش آسیب‌زننده نباشد. از آن طرف دوستانی دارم با سبک زندگیِ مذهبی. در قبلی ورزش غلبه داشت و در این‌ها مذهب. آن‌ها نیز همۀ همّ‌وغم شان این است که برنامۀ هیئت و روضۀ هفتگی‌شان را بر پا کنند و ببینند کدام مداح معروف کجا آمده است تا در برنامه‎‌اش شرکت کنند و بیش‌تر اوقات بیکاری خود را در مسجد محل با رفقا می‌گذرانند و منتظرند تا محرم فرا برسد و دیگر این شیوۀ زندگی را به اوج برسانند و شب‌وروز را در ابعادِ مناسکیِ مذهب، مستغرق باشند. غوطه‌ور باشند. جفتش قشنگ است: مستغرق و غوطه‌ور باشند.

اما سبک زندگی‌های جالب‌تری هم هست که شخصاً به‌شدت هم ظرفیت و توانایی‌اش را دارم اختیار کنم، و هم علاقه‌اش را. سبک زندگی بی‌هدف و مستعد بزهکاری. کسانی که احتمالاً سبک زندگیِ خاصی در آن‌ها پررنگ نیست و از هر کدام نوکی زده‌اند و مرزی‌اند. تا قبل از دبیرستان تا حد زیادی مستعد و عامل این سبک زندگی بودم. اما بعد از آن همه‌چیز تغییر کرد. هعه‌ی. امان از روزگار.

البته که همۀ این‌ها که گفتم هر کدام برچسبی بیش نیستند و این دسته‌بندی‌ها آن‌قدر هم اعتنابردار نیستند. به‌نظرم تاکید بیش از حد و ناضرور بر تیپ‌های روان‌شناختی و یا گروه‌بندی‌ها و دسته‌سازی‌های اجتماعی، رهزن و مضر است.

می‌خواستم چه بگویم. این که سخت است آدم یک سبک زندگی را در درون خویش مسلط کند و خود را مجاب کند برای مدتی طولانی، یک سری کار را انجام بدهد و یک سری کار دیگر را نه. به‌واقع این همان درد استمرارِ است که تقریباً درمانِ همۀ مسائلِ ما نیز هست. من نگاه می‌کنم به این کنکوری‌ها و واقعاً حسرت می‌خورم. که از یک جایی به بعد پذیرفته‌اند کنکوری باشند و همۀ مرارت‌ها و سختی‌هایش را به جان بخرند. آخر این یکی از مشکلاتی است که همیشه داشته‌ام من. درگیری و جدالِ ذاتی با استمرار و پیوستگی و پایبندیِ طولانی‌مدت. الآن نیز دقیقاً در مرحلۀ آغازِ یک فرایند دیگر هستم و مثل معتادی‌ام که در تلاش است به سراغِ جنس نرود، در حالی که هیچ چیزی را بیش‌تر از آن در دنیا نمی‌خواهد. رنج و سختی‌اش را حس می‌کنم و بدن و روح و روانم را که پس می‌زند این ماجرا را؛ پایبندی و پیوستگی را. من همیشه به جُنب‌وجوش بوده‌ام. یک‌جانَنِشینِ اعظم. عذابِ من کار عمیق و پیوستگی و تمرکز و هضم‌شدگی و فرورفتگی بر و در یک کار است. ترس و هم‌زمانِ گرایشِ قویِ من، جازدن و رهاکردن و رفتن است.

روزهای اول می‌ترسیدم که این مسئولیتی را که قبول کرده‌ام، کتاب‌داری را می‌گویم، بعد از چند روز رها کنم. یا چه می‌دانم مثلاً یک چیزی بشود و بهانه‌ای جور بشود که نروم و با خرسندیِ تمام بروم پیشِ پوری و بگویم به این خاطر، نمی‌توانم ادامه بدهم و باید من را ببخشید. و بعد با خوش‌حالی، در ساعتی که باید اصولاً سر کارم باشم، از سالن بزنم بیرون و سوار موتور شوم و موسیقی در گوش، زیرِ سایۀ درختان باد به سر و کله‌ام بخورد و عشق کنم و بروم پی کارم. بیکاری‌ام.

این را از کودکی به خاطر دارم. نمی‌دانم چندساله بودم که می‌رفتم کلاس هندبال. دوسه جلسه رفتم و بعد یادم است به خانواده گفتم دیگر نمی‌خواهم و نمی‌توانم بروم چون دقیقاً در همان ساعت و همان روز، کانون فرهنگیِ محل، کلاس نمی‌دانم چه دارم و چون از قبل شرکت می‌کردم باید ادامه بدهم. و بعد هم یادم است پدرم به مربی گفته بود و مربی آن روزِ آخر من را کنار کشید و گفت چرا نمی‌خواهی بیایی؟ و من زدم زیر گریه و با بغض بهانه‌ام را، بریده‌بریده، برایش مطرح کردم و بعد از بند رها شدم! آخیش! خیالم راحت شده بود. موانع مرتفع شده بودند. و اما مقصرْ آن کلاسِ کانون فرهنگی نبود. آن بیچاره فقط دست آویزی بود برای شانه خالی کردن. برای رهاشدن. همین است که این گرایشِ قوی و مخدرمانندِ من، از جایی به بعد همواره به بزرگ‌ترین ترسم در همۀ عرصه‌های زندگی تبدیل شده است.

اما نکتۀ سفیدی که در این سیاهه باید بگنجانم و در برخی مواقع به آن رسیده‌ام، این است که باید اندکی صبر کرد. بعد از شروع، نباید فوراً وا داد و جا زد. یعنی اگر تو یک کاری را اصولی و با هدف و دورنما آغاز کنی، و بعد ابتدای راه را دوام بیاوری، بقیه‌اش راحت می‌شود و احتمالِ جازدن، کم. مثل همین الآن که با این نیم‌چه‌کاری که پذیرفته‌ام، دیگر خو گرفته و کنار آمده‌ام. به عبارتی دارد وارد سبک زندگی‌ام می‌شود؛ تقریباً شده است. دارم زندگیِ کارمندی را تجربه می‌کنم. آن‌قدرا هم نیاز به تدافعی رفتارکردن نبود. یکی از خویشان کارمند بانک است و هر موقع در مهمانی‌ها بحث تعطیلی‌های پیشِ رو می‌شود، تا فرق سرش از ذوق گل می‌کند. نمی‌فهمیدمش و می‌خندیدم. اما حالا خودم نیز دربه‌در دنبالِ یک روزِ قرمز در تقویم هستم تا خوابِ هفتِ صبح به بعد را نیز بچشم!

سخت‌ترین مرحلۀ کار همین است و بعدش فقط "سخت‌ترها" باقی می‌مانند. آن فرایندی را نیز که همگام با کارِ کتاب‌داری شروع کرده‌ام، باید از این مرحله گذر بدهم. باید دوامش بدهم و جا نزنم. چون هم کاری اصولی است، هم هدف‌مند و هم بسیار مهم. الآن لب مرزم. گاهی تاب می‌خورم به سمت درّۀ جازدن و گاهی میل می‌کنم به‌سوی جادّۀ تداوم و پیوستگی. باید از کنکوری‌ها بیاموزم. از خودِ 4 سال پیشم که گویی‌نگویی مثل کنکوری‌ها بودم. باید کنکوری بشوم.

و حالا باید بگردم در گالری و عکسی بیابم که بیندازم روی جلدِ این روزنوشتِ دوم...

یافتم. نمونهٔ کامل یک انسانِ غوطه‌ور در سبک زندگیِ بی‌هدف و مستعد بزهکاری.
یافتم. نمونهٔ کامل یک انسانِ غوطه‌ور در سبک زندگیِ بی‌هدف و مستعد بزهکاری.

Mais... est-ce que c'est normal que malgré ça tout, je voudrais fortement être comme ce fou monsieur?