زاده ی خزان...


آبان از سفر رسیده

خسته و بی رمق لب ایوان نشسته،

مادرم چای و نلبکی می آورد

پدر چکمه های پلاستیکیِ ساق بلند و سبزش را دستی می کشد

پاییز فنجانش را بر می دارد

داغِ داغ است،

فوتش می کند؛

می ریزد برگانِ درخت خرمالویِ حیاط

و قاصدک ها به پرواز در می آیند

پنجره های خانه اندک اندک بخار می گیرند

سرما حاکم شده

سینی نارنگی و انار دلربایی می کند،

آسمان مدهوش است و زمین سرمست

پاییز دگر نوبرش است!

و من متولد شده ی فصل بی کرانه ها و یاقوت های سرخ انارم...

تولدم مبارک!(:



عطیه اسکندری

4 آبان

"1400"