سفر دور و دراز


دلم سفری دور و دراز می خواهد. جایی که بتوان با خود و خدای خود خلوت کرد.

جایی که غرق شوم در معجزه ی طبیعت و روح آسمان را نوازش کنم. خدا می داند چقدر هوس نیمکت چوبی اندر خم ابروی جنگل کرده ام.

خسته ام از صدای ناهنجار روزمرگی.

خسته از بوی ناخوشایند شهر و ازدحام های بی مورد انسان ها.

نه منزوی ام نه درون گرا. از انسان ها فراری نیستم و بلکه دوستشان دارم اما گاهی تجویز روزگار خلوتی بیش نیست.

خوشا گنجشکی که آزادانه پرواز می کند، در مه می نشیند و از آن بالا ها برای کرم خاکی دست تکان می دهد.

یادم باشد اگر بار دگر کنار پنجره ی خانه مان گنجشکی نشست بخوانمش؛ دفعه ی بعد که روی ابر ها نشستی و خورشید را لمس کردی سلام مرا هم به پروردگار دانه های انار برسان.



عطیه اسکندری

18 تیر

"1400"