عشای ربانی

پارک
پارک


ساعت حدود هشت شبه، گوشیم زنگ میخوره،کاظمه، جوابشو میدم؛

_ هاشم بیرون نمیای؟‌‌

_کجا؟‌

_کمال

_نیم ساعت دیگه اونجا باش

سوار موتور میشم، مسیرو با نهایت سرعت سیر میکنم، لذت موتور سواری بهم تزریق میشه و من سگ نشئه میرسم کمال، کاظم پیاده میاد و همیشه اولین جمله اش همینه:

_سیگار داری؟

_نه برو بخر بیا

_ همش من دارم میخرم

_زر نزن برو بخر بیا

_ عجب ادمیه.... [غرغر کنان میره سمت دکه]

کاظم بحث کردن سر سیگار تو چک لیستش تیک میزنه، من مطمعنم.

میشینیم با شش نخ وینستون نقره ای و یه شیشه دلستر انگور و پارتیمون شروع میشه، دو نخ اتیش میزنیم با فندک کاظم! [از عجایب این مخلوق اینکه هیچ وقت سیگار نداره اما همیشه فندکش اماده است!] میبینیم یکی غمه الان دوتاییم و دوتام کمه پس زنگ میزنیم، امیر عباس و آقا پرهام.

امیر عباس بر میداره:

_تازه از خواب بیدار شدم، خیلی خسته ام، حال ندارم، دیروز تو ستاد کارم خیلی سنگین بود فرماندمونو بردم تا نطنز الان دیگه جون ندارم.

راست میگه؛ یکی از زجر کشیده ترین سربازای این مرز و بومه دوران سربازیش به غایت سخت میگذره تو شهر خودمون؛ صبح ساعت هفتو نیم هشت پا میشه از خواب و ""لباس شخصی "" هاشو تن میکنه میره ستاد ، اگر بازدید داشته باشن که رانندگی میکنه و ساعت دو میره خونه و اگر بازدید نداشتن پشت میز میشینه و مسئولیت خطیر منشی گری رو انجام میده، واقعا امیر عباس از همین تریبون برات دعا میکنم خدا صبر بده بهت، درسته که من بندر عباس خدمت میکنم و هیچی از سختی هایی که میکشی نمیفهمم ولی هر چقدم سختی میکشی میگذره و تموم میشه، غم مخور رفیق ؛).

گاهی وقتی فکر میکنم به امیر عباس و مشقت های سربازیش اشک چشمام سرازیر میشه، حق میدم بهش خسته میشه خوابش میاد کارش سنگینه نمیتونه بیاد.

دو نخ دیگه دود میکنیم و شروع میکنیم با کاظم درباره امیر عباس حرف زدن: _تازگی خودشو چس کرده، _بیرون نمیاد و بعد کم کم کشیده میشیم به تحلیل زندگیش: _این چرا سه سال پشت کنکور موندش؟ _فازش چیه؟چکار میخوادبکنه؟ حرف میزنیم و از عباس فارغ میشیم.

کاظم شروع میکنه به تعریف کردن مقاله ای که از ادوارد سعید خونده و در حین اینکه برام توصیح میده، تو ذهنم این سوال یورتمه میره: خب که چی؟ اصلا پیروان ادوارد سعید درست گفتن؛ جمهوری اسلامی یه حکومت مدرنه و مال هزار چهارصد سال پیش نیست یا مثلا تئوری مارکس درباره الزام وجود سرمایه داری برای گذر از آن و رسیدن به کمونیسم غلطه؛ اینا چه فایده ای برا ما و زندگیمون دارن؟

پس حرفش رو قطع میکنم و میپرسم: کاظم، اینا که میگی به چه درد میخورن؟ اگه جای این حرفا بشینیم عرق بخوریم یا خودمونو ببندیم به گاری یا شلم بزنیم به نظرت نتیجه اش متفاوته؟

ادامه میدم: نه برادر این حرفها فقط باعث میشه ما خودمونو فرهیخته تر از بقیه به حساب بیاریم شاید تنها فایده اش هم همین باشه که به خودمون حس بهتری داشته باشیم ولا که هیچ فایده ای نداره، داره؟ [دو نخ آتش میزنم]

کاظم: [سکوت.....] [لیوان ها رو پر میکند].

پرهام به جمعمون اضافه میشه، سلام میکنه و میره سر کال اف، گاهی بین حرفای منو کاظم هم وارد میشه و شروع میکنه به نصیحت کردن که کاظم اینجوری باش اونجوری باش و وقتهایی که نه کال اف هست و نه نصیحت برامون برای بار هزارم تعریف میکنه که چجوری پارسال با صد میلیون سرمایه گذاری میتونست الان سی میلیار سرمایه داشته باشه و ماهم برای هزارمین بار به نشونه تایید سر تکون میدیم.

سه نخ آخر روشن میشه و کم کم به حسن ختام این دارک پارتی هم نزدیک میشم[زبلا، مچمو گرفتین که سیگارا شش نخ بود و الان تو شمارش من شده نه نخ به این فکر نکردید که سه نخ پرهام آورد:)))))]، شروع میکنیم از خاطرات دبیرستان گفتن که کی با کی دعوا کرد کدوم کسگم به معلم فحش داد ، کی فلان کسکلک بازی رو دراورد و دقت که میکنم اخرین باری که این خاطراتو مرور کردیم تقریبا هشت روز پیش بود و من حس میکنم که ما تو هفده سالگیمون فریز شدیم، تنها تغیرمون شده سیگار لای انگشتمون.