معرکه ی سر پیری ام باش!!!

سی سال بعد...
اگر درد جای نفسهایم را تنگ نکند!!!
اگر فکر و خیال امانم را نبرد!!!
اگر قلبم یاری کند...مغزم نافرمان نشود!!!

اگر ژن نسیان از خانم جان به ارث نبرده باشم!!!
اگر مثل آقاجان درست بعد شصت سالگی هوس رفتن به سرم نزند!
باید چهار یا پنج شصت سالگی ام را گز کنم با دستهای خالی...با زانوی خم و مهره های کج و دستهای پر از لک و چشمهای پف کرده و شاید کمی پارکینسون!!!

آن وقت میان بی خوابیهای شبانه و چرتهای روزانه به تو فکر خواهم کرد!!!

وقت خوردن قرصهای فشار خون و شاید روماتیسم و آرتروز بغضهایم را به زور آب و شربت معده قورت خواهم داد!!!

یقینا کامم تلخ خواهد شد به یاد سردردهای شبانه ات به وقت سر کشیدن عرق بهار نارنج و سنبل الطیب!!!

نمیدانم به وقت شصت سالگی ام تو چند نوه داری!!!

هنوز هم سیگار میکشی یا نه؟؟؟هنوز هم پکهایت را به یاد خنده هایم عمیق تر میکنی؟؟؟

نمیدانم شاید به جان بانو برای غذای شورش غر میزنی و ته دلت قربون صدقه ی چشمهایم می روی!!!

شاید اصلا تو در خیالت میان پیچ و تاب سفید موهایم خوش مستی میکنی و فرزندم روی مزارم شمع روشن میکند!!!

شاید تو درد روی درد تلنبار میکنی و من غم روی غم!!!

قطعا تو به یاری دیازپام میخوابی و من به مدد الکل تو را از سر میپرانم!!!!

در هفتاد سالگی ات...در شصت سالگی ام...

هر جا که باشی من با تو هستم در خشاب مسکن ها و ویال انسولین !!! بر تن عصایت و میان موهای سفیدم!

#آسیه_محمودی