در بند ِ کلمات و علاقهمند به کسب و کار با کلمات
ممنون که گذشتۀ بد ما را به یک آیندۀ خوب، تبدیل کردی!
بهار 1390 ، دختر 16 سالهای بودم که تازه سررسید کوچک وخوش آب ورنگی از مدرسه خریده بودم. نام سررسید لیلی بود و برای دخترهای همسن و سال من تولید شده بود. درواقع یک دفترچه یادداشت خوشرنگ و لعاب بود برای نوشتنهای روزانۀ دخترهای تشنه به نوشتنی شبیه به من
ابتدای بهار 1390 سررسید از من خواسته بود تا خود ِ ده سال ِ بعدم را ترسیم کنم. چند ساله ام؟ چقدر تحصیلات دارم؟ کارم چیست؟ رشتهام چیست؟ ازدواج کردهام؟ بچه دارم؟ چه حال و احوالی دارم؟ و ... و نوشته بودم 26 سالهام، دکترای ادبیات میخوانم، شغلم نوشتن است و دو تا دختر کوچک دارم و کارم کاملا با رشتهام مرتبط است.
حالا 1400 است، ده سال بعد از بهار 96، و کمتر از بیست روز دیگر، 26 سالگیام تمام میشود. رشتهام ادبیات فارسی است، همین سه ماه پیش نتایج کنکور دکترا آمد و من با رتبۀ دو رقمی، به طرز باورنکردنیای دکترا قبول نشدم ( و چه خوشبختم که قبول نشدم). کارم نوشتن است، نویسندهام! سالهاست مینویسم اما تنها مدت محدودی است که پذیرفتهام شغل من نویسندگی است. ازدواج نکردهام و دوتا دختر کوچک ندارم. میدانم که اگر این یک مورد را داشتم، حالا دیگر نه کارم با نوشتن مرتبط بود و نه توانسته بودم حتی به فکر کنکور دکترا بیفتم. کارم البته با رشتهام بی ارتباط نیست، اما چندان هم مرتبط نیست. رضایتم از زندگی زیاد نیست، اما همه چیز بر وفق مراد است انگار. چیزهای زیاد دیگری از زندگی میخواهم که آن سالها نمیخواستم. شاید اگر بیشتر میخواستم حالا ناراضیتر بودم اما حالا مجبورم به خاطر دخترک ِ شانزدهسالۀ گذشتهام هم که شده راضی باشم.
خانهای برای سکوت و کار کردن دارم. با مبلمانی که عالی نیست، اما خوشرنگ است. تخت نرمی برای خوابیدن، میز کاری که دوستش دارم، آشپزخانهای که پر از پتوسهای متنوع در شیشههای رنگیاند. هنوز یخچال برای خانهام نخریدهام اما میخرم. گاهی برای خودم غذا میپزم و گاهی با مامان و بابا. درآمدکی دارم و هنوز با اینکه ثابت کار نمیکنم اما هنوز پولی در جیبم برای خرج کردن به اندازه وجود دارد.
میخواهم برای خودم بنویسم که زندگی رو به جلو میرود. شاید سرعتش از سرعت ِ دلخواه من خیلی خیلی کندتر باشد اما جلو میرود. میخواهم به خود ِ ده سال بعدم بگویم نمیدانم چه چیزهایی برای توی ِ سی و شش ساله میخواهم اما میدانم به جای خوبی خواهی رسید. و ابدا غلو ندارم و امید، امید واهی خصوصا.
دنیا با آدمهایی است که برای خواستههایشان میجنگند. من شاید بیشتر از جنگ، برای خواستههایم گریه کردهام. همان هم جواب داده. برای خواستههایم خیلی چیز خواندهام. خیلی مشورتها کردهام. تلاش تا دلت بخواهد. همین یک ماه پیش رو، هفت روز هفته را به مصاحبه برای شرکتهای مختلف سپری کردهام و هنوز نمیدانم این آخرین شرکت قرارداد میبندد یا نه. اما تلاشم را کردهام. معلمی را رها کردهام و خواستم از پوستهی آموزش و پژوهش دانشگاهی بیرون بزنم. از محیط آکادمیک دلزدهام ، هرچند که هیچ محیطی به اندازۀ دیسیپلین دانشگاه به شخصیتم نمیآمد.
طولانی نمینویسم. حالم خوب است و میدانم شاید چند روز دیگر نباشد. ظهر جمعه را به کتاب خواندن و نوشتن و فکر دربارۀ آینده و گذشته میگذرانم. خانه ساکت است و صدای «عمه! کجایی؟ چرا نمیای؟» از هیچکجای این خانه بلند نمیشود و این یعنی میتوانم باز هم مطالعه کنم و در سکوت به همه چیز فکر کنم.
بیست و دوم مرداد 1400 است و روز چهارم محرم... پیراهن عزای حسین(ع) تنم هست و در تک تک قدمهای زندگیام، دستهای ستبر حسین(ع) را، پدرانه، بر روی شانههایم حس میکنم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
باز دوباره پاییز از راه رسید...
مطلبی دیگر از این انتشارات
چطور خودم را دوست داشته باشم وقتی دوستم ندارند؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
حرف های دوست داشتنی