نگاه من، همه دارایی‌ام

اینجا می خواهم از یافته ای حرف بزنم که از مهم ترین یافته های عمرم است. از معدود یافته هایی که به نظرم ارزشش را داشت اگر وقتی فهمیدمش، همچون ارشمیدس، برهنه به خیابان می آمدم و فریاد می زدم: اورکا، اورکا. یافته ای که به قدری بدیهی است که نزدیک به چهل سال عمر می خواست تا درکش کنم.

یافته ام نه 18 راه موفقیت است، نه مسیر خوشبختی در 24 ساعت. متاسفانه متدولوژی مدیریت استارتاپ هم نیست. چگونگی برانگیختن کارکنان، کسب درآمد 100 میلیون تومانی ماهانه از هیچی، و عشق ورزیدن در سه‌سوت هم نیست. بگذارید آب پاکی را روی دستتان بریزم. خبری از هیچ نوعی چوب جادو نیست. می‌خواهم تنها در مورد نگاه صحبت کنم. موضوعی که مدت هاست می‌خواهم در موردش بنویسم و نمی نوشتم تا این که نگاه دلنشین و دوست داشتنی یک دوست انگیزه‌ام برای نوشتن شد.

اولین بار که به اهمیت نگاه پی بردم با بحث مهمی در ذهنم کلنجار می رفتم که آیا درست است افسار احساسم را به عقلم بسپارم یا نه. کم و بیش می‌خواندم و می شنیدم که هر چند احساس بخشی از وجود ماست و نباید نادیده گرفته شود؛ ولی انسان های بزرگ اسیر احساساتشان نمی شوند. احساس کنترل نشده، انسان را از مسیر اصلی (که احتمالا عقلش تعیین کرده) دور می‌کند. در نتیجه توصیه رایج این بود که باید تلاش کنیم هر چه بیشتر عقلمان کنترل احساساتمان را به عهده بگیرد. این گزاره ولی به دلم نمی نشست. یکی از مهم ترین دلایلش هم دوستی بود که آن روزها با او در ارتباط بودم. دوستی که تمام تلاشش را برای غلبه عقل بر احساسش به کار می‌گرفت. به قدری ارتباط با این دوست، سخت و نخواستنی بود که نمی توانستم خروجی غلبه عقل بر احساس را بپذیرم.

یادم نمی رود که روزی عصبانی از همه کس و همه چیز به این دوست پناه بردم. روبرویش نشستم و داد زدم و فحش دادم. همه وجودم سرشار از خشم بود و انتظار همه چیز داشتم به جز کاری که او کرد. انتظار داشتم کنارم بنشیند و با هم به عالم و آدم فحش بدهیم. انتظار داشتم به من و این اخلاق سگم توهین کند. انتظار داشتم دستش را بلند کند و چنان محکم در گوشم بکوبد که صدای زنگش را حتی امروز هم بشنوم. یا حتی این که مرا در آغوش بگیرد. اما انتظار نداشتم که آرام به من نگاه کند و بگوید بگذار فروض این تفکر تو را با هم بررسی کنیم! این خروجی عقلی است که افسار احساس را به دست گرفته است. همین قدر مضحک و همین قدر مزخرف.

فقط به خاطر این مثال نیست که می گویم ماجرای سپردن احساس به عقل خروجی جالبی ندارد. احساس به تنهایی فوایدی دارد که با غلبه عقل آن ها را از دست می دهیم. مهم ترین فایده احساس، برقراری ارتباط است. ارتباط عمیق با دیگران با احساسات همراه است. ما وقتی دیگری را خوب می فهمیم که حسش کنیم. بدون احساس بخش زیادی از ارتباطات گم می شود. رهبران بزرگ با عقل ما صحبت نمی کردند. سخنرانی «آرزو دارم» مارتین لوترکینگ را بشنوید. بعید است حتی یک گزاره عقلی در آن پیدا کنید. لوترکینگ سرشار از احساس بود و با احساسش سخنرانی می‌کرد.

احساس فواید دیگری هم دارد. احساس به خاطر ماهیتش که همه وجود انسان را در مسیر هدفی که دارد همجهت می‌کند، باعث افزایش قدرت ما می شود. حتما دیده اید (امیدوارم نچشیده باشید) که مشت آدم عصبانی چقدر قوی تر است. یا شنیده اید که آدمی که ترسیده است چقدر سریع تر می دود و از خطر فرار می کند. این قدرت ها به دلیل این که احساس همه بدن ما را همسو می کند رخ می دهد.

دلیل این که احساس اینقدر قدرتمند است، ریشه داشتنش در عمق وجود ماست. بگذارید احساس را تعریف کنم تا بتوانم بهتر توضیح دهم. احساس هنگام رعایت شدن یا نشدن یک گزاره ذهنی بروز می‌کند. یعنی مثلا وقتی فکر می کنیم دیگری نباید دروغ بگوید و یک نفر با رفتارش این گزاره ذهنی را نقض می‌کند، عصبانی می شویم. یا مثلا وقتی برای جان خودمان ارزش قائلیم ولی یک حیوان درنده به دنبال آسیب زدن به ماست، می ترسیم. یا هنگامی که نیاز به دوست داشته شدن داریم و دیگری به ما محبت می کند، عاشق می شویم. احتمالا قبول دارید که عشق و ترس در مثال هایی که زدم خیلی شدیدتر از عصبانیت رخ می دهند و همه این احساسات با یک شدت تجربه نمی شوند. می دانید چرا؟ چون گزاره های ذهنی که در دو مثال آخر تایید یا رد شده اند و باعث بروز احساس شده اند، گزاره های عمیقی هستند که در ناخودآگاه ما و در عمق وجود ما قرار دارند، نه گزاره هایی که در ذهن خودآگاه ما در دسترس هستند. هر چه اتفاق بیرونی با ویژگی درونی تری از ما تلاقی پیدا کند، احساسات بیشتری تجربه خواهیم کرد.

قبل از این که ادامه بدهم چون بحث به اینجا رسید بگذارید یکی از کاربردهای این توضیحاتی که دادم را به شما بگویم. اگر می خواهید خودتان را عمیقا بشناسید، ببینید در چه موقعیت هایی احساسات شدید سراغ شما می‌آید. این موقعیت ها از عمق وجود شما خبر می دهند. اگر با دیدن یک فیلم منقلب می شوید یا با شنیدن یک آهنگ به وجد می آیید، به این فکر کنید که کدام بخش از عمق وجود شما تایید یا رد شد. اگر دیگری را دوست دارید، با نگریستن به او، خودتان را بهتر بشناسید.

برگردم به بحث خودمان. می دانید چه می شود وقتی عقل را جلوی احساس می گذاریم؟ عملا داریم بروز احساس از ناخودآگاه و عمق وجودمان را به بروز احساس ناشی از گزاره های خودآگاه تقلیل می دهیم. این یعنی از دست دادن قدرت احساس. وقتی یک لبخند به دلم می نشیند و می خواهم از ته دل بخندم و عقل مانع می شود. بعد تنها می توانم با لبخند بی‌رمقی پاسخ آن لبخند را، که می توانست عاشقمان کند، بدهم. آدمی که عقل را جلوی احساسش می گذارد، عاشق نمی شود. عشق پیامد همسویی ویژگی های یک فرد با تفکرات ما نیست. عشق از اعماق ناخودآگاه ما برمی‌آید. عشق را بدهیم و عقل را بگیریم؟ چه معامله زیان‌باری. آدمی که عشق را تجربه نکند اصلا زندگی را تجربه نکرده است. این آدم احتمالا به شهود نمی رسد، قالب ها را نمی تواند بشکند و حتی نوآور هم نیست و شاید به سختی بتوان نام انسان را هم بر او گذاشت.

احساس که اینقدر مهم است را که نباید به دست عقل بسپاریم. اما احساس مشکل بزرگی دارد که اگر کنترل نشود هم ممکن است کار دست مان بدهد. آدم عصبانی می شود و داد می زند و رابطه ای را خراب می کند. عاشق می شود و کارش را رها می کند. خوب پس چه کار باید بکنیم؟ با پارادوکس عجیبی مواجهیم. در هر صورت بازنده ایم. چه احساس را رها کنیم و چه به عقل بسپاریمش. من یک راه برای این موضوع دارم، این که نگاه مان به دنیا را درست کنیم. وقتی نگاه مان درست باشد، به این معنی که گزاره های موجود در خودآگاه یا ناخودآگاهمان آن چیزی باشد که باید باشد، دیگر کارهایی که احساس دست مان می دهد نادرست نخواهند بود. اگر نگاه من به روابط انسانی و خواسته هایی که از آدم ها دارم همان نگاهی باشد که به نظرم با ارزش ها و اهداف و نیازهای من همسو هستند، خوب عصبانی شدنم در جایی رخ می دهد که باید رخ دهد. در نتیجه رابطه‌ای که با آن عصبانیت خراب می شود هم بگذاریم خراب شود. عشقی که به فرد درستی است اگر منجر به رها کردن زندگی عادی من هم شود ارزشش را دارد. در این شرایط می توانیم احساس مان را رها کنیم تا کارش را بکند.

از اینجا بود که برای حل این مساله متوجه اهمیت نگاهم به دنیا شدم. اما این همه ماجرا نیست. موضوع خیلی بزرگتر است. وقتی نگاه مان به دنیا را درست کردیم، احساساتمان را رها می کنیم. وقتی رها هستیم، خودمان هستیم، اصیل هستیم. از زندگی و روابط مان لذت می بریم. از طرفی انرژی کمی برای کنترل دائمی خودمان صرف می کنیم. این می‌شود که انرژی ما صرف آن چیزی می شود که از آن لذت می بریم. موفق تر خواهیم بود. خوشحال تر خواهیم بود. دیگران را بیشتر دوست خواهیم داشت. از لحظه ها لذت خواهیم برد. زندگی خواهیم کرد. نگاه من، همه دارایی من است.

این موضوع را می توان به خیلی از ابعاد دیگر هم تعمیم داد. مثلا اگر می خواهیم رهبر خوبی برای یک تیم باشیم به جای توسل به ابزارها و توصیه های این و آن، به دنبال ایجاد نگاه درست به کار، تیم، و اعضای تیم باشیم. اگر توصیه می شود که به تک تک اعضای تیم توجه کنیم، به اعضای تیم به عنوان انسان هایی دوست داشتنی نگاه کنیم و آن موقع خود به خود به آن ها توجه خواهیم کرد. واقعا هر کدام از اعضای تیم را که می‌بینیم به وجد می‌آییم و از صمیم قلب احوالشان را می پرسیم. اصیل و صادقانه رفتار می کنیم و این را همه می‌فهمند. می توانم انواع و اقسام مثال هایی بزنم که با تغییر نگاه چگونه به لذت و موفقیت می توان رسید ولی این مطلب تا همینجا هم بیش از حد طولانی شده است.

این ها که گفتم به این معنا نیست که ابزارها و توصیه ها به درد نمی خورند ولی آن چه باعث می شود دائم نخواهیم به تطابق رفتارمان با توصیه ها فکر کنیم و آن چه لذت ما را با موفقیت ما همسو می کند، تنها با تغییر نگاه اتفاق می افتد. تغییر نگاه هم به نظرم با خواندن کتاب های ابزاری پرفروش به دست نمی آید، پیامد شناخت خود، نگاه کردن به دیگران، تعامل با آن ها و تجربه زندگی آن هاست. دانشی که با شرکت در جلسات روانکاوی، صحبت کردن با افرادی در نسل ها و با زمینه های متفاوت، رمان خواندن از نویسندگان مختلف و دیدن فیلم یا آثار هنری از هنرمندان متفکر یا مواردی شبیه به این ها به دست می آید. با این‌هاست که نگاه ما عمق پیدا می کند و آماده لذت بردن همزمان با موفقیت می شویم.