هزارتوی رویا

شهر پر شده بود از هیاهوی سکوت

بوی نم نم باران شهر را در آغوش گرفته بود

پرندگان پرواز را دریغ میکردند

حیوانات اهلی و وحشی در صلحی بی تکرار

انگار زمین و زمان آماده بودند

همانند پازلی در فراق تکه آخر خود

---------------

صدای کوبیدن در به گوش رسید

+بیا تو

  • قربان همه در جلسه حاضرند منتظر شما هستند
  • فرمانده از جلوی پنجره کنار آمد کلاه خود را برداشت و به همراه سرباز به جلسه رفت
  • خلاصه جلسه : فرمانده تکه آخر پازل را در جای خود قرار داد
  • تمامی نیروها به حالت آماده باش در آمدند
  • انگیزه و تکاپوی خاصی بینشان دیده میشد
  • وجودشان از ترس و شک تهی بود
  • از همیشه مصمم تر
  • تمامی نیروها به مناطق خود اعزام شدند
  • تیک تاک ، تیک تاک ، تیک تاک
  • عقربه های ساعت از هم پیشی میگرفتند
  • نبرد آغاز شد
  • جنگ سختی در گرفت
  • سربازان فرمانده مرگ را به سخره میگرفتند
  • طوری میجنگیدند که کسی نظیرش را ندیده بود
  • همانطور که پیشبینی میشد جنگ به درازا کشید
  • ناعادلانه بود
  • جنگیدن با دشمنان انسانیت کار سختی بود
  • ------------
  • ۴ سال بعد:
  • بالاخره روشنایی بر تاریکی چیره شد
  • مردم غرق در شادی
  • شهر در تکاپوی برگذاری جشن پیروزی
  • جمعیت باورنکردنی در مرکز شهر جمع شده بود
  • فرمانده لنگان لنگان به روی جایگاه آمد و به سخنرانی پرداخت
  • بذر امید و انگیزه را برای شروع دوباره در دل مردم کاشت
  • صدای شلیک گلوله سکوت خلاء گونه را شکست
  • فرمانده به روی زمین افتاد
  • پسرک از خواب پرید
  • نفس نفس زنان از جای خود بلند شد و به سمت پنجره رفت
  • باران نم نم میبارید
  • پرندگان خسته از پرواز
  • مشتانش را گره کرده
  • زیر لب زمزمه میکرد ؛ من ، من موفق میشم

× مرتضی ، مرتضی بلند شو بیا بریم دیر میشه

??