هفت! بابا را پیدا کن.

پدرم فراموشی داشت.

هفته را بینِ برادر ها و تک خواهرم تکه تکه کرده بودیم و هر تکه، قسمتِ یکی بود برای مراقبت از پدر.

دوشنبه و سه شنبه تکه ی من بود؛

میرفتم خانه ی قدیمی مان و بابا را میدیدم که نشسته است روی صندلی چرخ دارش، زیر درخت خرمالویی که چند سالی بود دیگر بار نمیداد؛ همان سالهایش هم به زورِ کود و بیل و تبر، یک سبد خرمالو میداد که مادر چهار_پنج تایش را می انداخت کف دستِ ما و بقیه اش را میداد بچه های کفِ کوچه.

برادر کوچک ترم تکه ی یکشنبه ها بود؛ هر یکشنبه می ایستاد کنار پدر.

دوشنبه کلید می انداختم درون درِ زنگ زده و داخل نیامده برادرم سلام میکرد و جایش را به من میداد.

دیگر جانش رسیده بود بر لبش؛ برادرِ تکه ی یکشنبه ام احمد را میگویم؛ چند باری مرا کشید پُشت انباری که به خیالِ خودش گوش های نیمه کرِ بابا نشنود و گفت که دیگر بس است؛ یکشنبه بماند برای محسن، برادر بزرگترمان.

گفتم محال است!

محسن همینجوری اش، پنج شنبه و جمعه را زیر بغل دارد.

گفت خودت چه؟

جوابی را سرسری خوراندم به جانش و گفتم که بچه هایم کوچک اند؛ دو روزم بشود سه روز زنم آسی میشود و صدایش در می آید.

محسن را نگفته از لیست خط زدیم و من هم فاکتور گرفته ی دو عالم بودم.

میماند محمد و رضوانه.

گفتم یکشنبه جان، خودت حلش کن؛ همین دو روز برای هفت پشتِ من بس است!

او هم هیچ نگفت و شک ندارم رفت پِیِ رضوانه که از محمد، ته تاقاریِ پدر، آبی گرم نمیشد و چهارشنبه را هم به تلخیِ کشیده ی محسن کردیم در پاچه اش.

هرچند، توفیری هم نداشت؛ ذهن پدر کهنه شده بود و احمد و رضوانه را یکی میدید.

این آخر ها، دیگر خودش را هم به زور میشناخت، چه برسد به ما و نوه نتیجه های قد و نیم قدش.

یک روز، لیلا ، دختر اولی ام را، به هوای کاسه بشقاب و دیدنِ تیر و تخته کشاندم سوی خانه ی پدری تا کمک دستم باشد و بابا را تَر و خُشک کنیم.

آخرش هم چیزی گیرش نیامد که از اثاثِ پیرمرد کِش برود و دهانش را با یک مشت نخودچی موقتا بستم و راهی اش کردم برود.

امان از دخترها؛ بی جَنَم، دریغ از یک برگ خشکیده که از حیاط بروفد.

عوضش عینِ مادرش خاله زنک بود و بدش نمی آمد از اینجا و آنجا یک چیزی بِکَنَد.

بعد از آن، دو روز در هفته را در خدمتِ پدر بودم؛

الا ولله، بد نکردم با پیرمرد؛ هوایش را داشتم.

هر چند که آدمِ ما محسن بود و بعد از قاچ کردنِ هفته، دیگر نگاهم به نگاهش نخورد و خبرش را از رضوانه در گوش داشتم که نفرینش پُشت همه ی ما میچرخد و محمد هم، جان به جانش میکردند، خرِ بارکشِ لات و لوت های محل بود و هر جور شده سیبیلش را چرب میکردیم تا هر چهارشنبه، بخزد سوی بابا.

از من میگذشتیم، میماند احمد که کارش محضِ رضای خدا سکه میگشت و به قولِ زنش فقط یکشنبه ها، جیبش را خالی کرده است و آخر سر هم گلابِ مادر، رضوانه، که سخت مادری کرد برای ما.

یک سالی به چنین منوال گذشت و بزرگتر ها که محسن باشد و من، دو روز در هفته و مابقی هرکدام یک روز را در دست گرفتند تا روزگارِ بابا بخیر بگذرد و نان و آبش به راه باشد.

آخرین دوشنبه ها، نرسیده، احمد پایش را میکوبید بر پدال و تتمه ی یکشنبه ها را میگذاشت به امانِ خدا.

صبحش که کلید می انداختم درونِ در، پدر با درخت خرمالو درگیر بود و احمد هم خدا داند کدام جهنم دره ای را به نیتِ دائم النیتِ لهو و لعب نشخوار میکرد.

دو سه باری را ندیده گرفتم و پیچیدم ورِ علی چپ؛ چهارم که شد، پاچه ی برادرِ کوچک تر را گرفتم که مردِ ناحسابی، یک روزِ هفته است و همه گرفتاریم؛

خبرت کاسبی را بسپر دست آن پسرکِ چالغوز و بی سر و پایت، هر یکشنبه، حُجره را بگیرد و بچرخاند، هم خم و راستِ کار دستش می آید تا پس از تو برای دو هزار تومان مایه، پایش نلنگد و هم تو میرسی به ضبط و ربطِ آقاجان.

الله وکیلی همان جا پُشت گوش انداخت و به روی خود نیاورد.

من هم سیبیل چرخاندم و توپم را پُر کردم که اگر پس از این تا آمدنِ من، پیشِ پدر نمانَد، کارش با محسن است و کرام الکاتبین.

این را سه برادر و تک خواهرمان، حلقه کرده ایم بر گوش که به قول مادر، گر پرونده ی پنج وجبیِ آخرتتان را بپیچانید، محسن را نمیشود دور زد.

یکشنبه هم چَشمی در حلقِ ما فرو کرد و راهش را کشید وَری که به برادرِ بزرگتر نرسد.

الاحق و الانصاف، جمعه جان آنقدر ها هم زمخت نبود؛ روی سخنم محسن است؛ پنج سالی سنش از من که دومی باشم سنگین تر بود و همان پنج سالِ ناقابل، مرا پنجاه سال عقب کشاند.

دستِ راست پدر بود و با دست راستَش آقاجان را زیر بغل داشت و با دست چپش، چهارشنبه، محمدِ دیلاقِ پخمه، که نه رگ و پِی اش به پدر کشیده و نه مادر جان خدابیامرز، را از خیابان جمع میکرد و کسب و کار میگرداند و هر عید هم دستی میکشید بر سرِ برادر زاده ها و تک خواهر زاده اش، نیم وجب فرشته ی گلابِ مادر.

حال که فکرش را میکنم، پدر جز درخت خرمالو هیچ چیز یادش نبود، حتی شاخِ شمشادش؛

این مغز پوسیده ی آقاجان، خوب گندِ همه را جمع میکرد.

۷ ام آذرماه بود؛ خوب یادم است.

دست دخترها و عیال را گرفتم و راهی شدیم.

پشت پدر را کیسه میکشیدم که رضوانه یک هفته ای ذکر دورهمی در گوشم خواند و بس که دل و روده ی ما را بِهَم پیچاند و از صله ی رحم و حقِ خلق الله روضه سر داد، گفتمش باشد و محضِ رضای همان خلق الله دست از سر کچلِ ما بردار و آخرش، هم از دیوار خوردم و هم از در، و عیال شد کاسه ی داغ تر از آش که بچه ها دلتنگ اند و این همه عمو بالاخره به چه کاری می آید؟

زبانم نه نچرخاند و چهارشنبه ی کریه الاوقات قرار بر رفتن شد؛ یک پلاستیک تخم هندوانه ی اعلا و درجه یک به نیتِ خواباندن دهنِ قوم، هزینه کردم.

پیچِ کوچه را رد نکرده، احمد را دیدم که پشت موتور، بهمن دود میکرد و چشمش که به جمال ما افتاد، خیز برداشت و شستم خبردار شد که یه مرگی شده است.

عیال شالش را تنگ کرد و برادر دو انگشته مرا کشاند نزدیکِ خانه ی علی قباز، سه چهار خانه بالاتر از ملکِ پدری.

تأمل نکرد؛ گفت رضوانه و بچه ها در خانه اند و بابا نیست!

گفتم مگر کشک است که بابا نیست؟ خبرت به زبان آدمیزاد که سَرَم بشود بگو.

گفت ولله قسم غیبش زده؛ کلید انداختیم به هوای آقاجان ولی آب شده است رفته است زمین.

صدایم بلند شد و پرسیدم حالا باید این را بگوید؟ بریده بریده جواب داد که ترس داشت خدایی نکرده سکته بکنم و چنین چیزی را که نمی‌شود پشت تلفن و از راهِ دور گفت.

یقه اش را گرفتم که آن محمد حرام لقمه کدام گوریست؟

صدای عیال در آمد که آقا چه شده؟

احمد را چسباندم به آجرِ علی قباز و در گوشش گفتم که محسن بیاید کلکِ همه مان کندست.

آن برادر چلغوزت، چهارشنبه، به یک مو بند است؛ از زیر سنگ هم که شده است پیدایش میکنی؛ خودم میروم پِیِ پدر.

ثانیه نشده موتور را آتیش کرد.

فریاد خانم، مرضیه، بلند شد: مرگت را بیاورند؛ یک کلام بگو داخل بشویم یا نشویم؟

ماشین را سر پیچ خواباندم و مابقی راه را پیاده رفتیم.

در راه به عیال گفتم که هر چه میکنی، بکن و صدای بچه ها را خفه نگه دار که هیچ وقتِ جفتک اندازی و وق وق نیست.

کار دستش آمد و ده دقیقه نشده، هر چه بچه میلولید در حیاط چپاند در اتاق پشتی و زنِ احمد را هم خبر کرد سماق مک بزنند.

من ماندم و رضوانه.

صدا که خوابید، های و هویش بلند شد و بر سرش کوبید و درشت بارِ ما کرد که سه شنبه چه غلطی میکردم؟

گفتم صدایش را تیز نکند؛ دوشنبه پیرمرد را خودم کیسه کشیدم و سه شنبه سپردمش دست آن بی غیرت برادرش، محمدِ تک روزه، که همان هم از دستش در رفته.

جای بحث نبود.

گفت وقت ضیق است؛ محسن را خبر کن جمع کند این گند و کثافت و بی آبرویی که سرمان آمده.

به غبغب بادی انداختم و قبحِ کار را فرو کردم در مغزش.

گفتم محسن بیاید، برادر سرش نمیشود؛ خودم پدر را پیدا خواهم کرد و خانه را به دنبال بابا ترک کردم.

هفت_ هشت کوچه را بلانسبتِ اسب دویدم و بعد از آن رفتم سراغ اهلِ محل.

قبل از همه رفتم دکانِ غلام که سه پایه ی چوبی میگذاشت مقابل مغازه و چشمش به همه بود.

شاگردش مانده بود و خودش رفته بود بارِ شکر قیمت بزند.

از پسرک پرسیدم آقاجان جمیلی را ندیده ای با محمدمان برود؟

گفت ندیده، از دم دمای صبح آمده سرِ دکان و پرنده پر نزده.

چه باید میگفتم؟ میپرسیدم پدرِ علیلم دست تنها در کوچه ها ول نبود؟

شرم دارد مردم ببینند حاج آقا پنج تا اولاد در خانه دارد و همگی در مراقبت از او با هم در ستیزند.

بعد از دکان غلام، راسته ی کوچه را تا انتها در پیش گرفتم و زنگ درِ تک تک اهل محل را زدم؛

هیچ کدام خبری از بابا نداشتند.

سوارِ ماشین شدم و تا چند خیابان اینور و آنور با چشم در تعقیب مردی هشتاد ساله، با سری نیمه برهنه بودم.

هیچ نبود؛ همه ی شهر را از هر چه مرد هشتاد ساله بود روبیده بودند و نه تنها آقاجان جمیلی، بلکه پدرِ هیچ اولاد دیگری در خیابان ها به چشم نمی آمد.

شور خرابی افتاده بود بر دلم؛ از طرفی بابا و از طرف دیگر محمدِ الدنگ و از سوی دیگر هم میماند برادر خوش غیض، محسن.

شماره ی احمد را گرفتم و خبرش کردم که به راستی پدر نیست که نیست و یکشنبه هم خبرم کرد که دو سه نفری ردِ محمد را داده اند حوالیِ بالاشهر.

گفتمش پناه بر خدا؛ پسره ی پاپتی کجایش به بالاشهر میخورد؟ پیدایش میکنی؛ همین را سوژه کن و دست نخورده بیارش خانه؛ میخواهم شخصا حالش را جا بیاورم.

الله اعلم که این شهر از آقا جان جمیلی تهی بود.

هر چه گشتم و دویدم و چپیدم در کوچه و خیابان و خانه؛ پیدایش نکردم.

در فکر بودم دل را به دریا بزنم و چند بیمارستانی را هم که بنا کردند، به هوای زبانم لال آقام، بر دست بگردانم که خطا به دور، مرضیه یا رضوانه، از خانه شماره گرفتند و در شلوغیِ مِلکِ پدری دستم آمد که محسن رسیده است.

گفتند برگرد که گاومان زایید.

گفتم گاوتان را شیر بدهید تا برسم؛ الساعه سرتا پای بیمارستان ها را نگاهی انداختم و شکر خدا، پدر آنجا نبود؛ بالاجبار برگشتم سمت خانه؛

دیگر وقتش بود از برادر بزرگ، احوالی بپرسم...

دوستدار شما

پ ن1: قبل از هرچیز، تشکر میکنم که تا آخر مطلب رو دنبال کردید و وقت گذاشتید؛ امیدوارم لذت برده باشید و اندک حس کنجکاوی در شما ایجاد کرده باشه؛ اعتراف میکنم به حس کنجکاویتون برای ادامه دادن داستان نیاز دارم، هر چند که یکی دو قسمت دیگه برای انتشار آمادست.
پ ن2: اگر بخوام باهاتون صادق باشم باید بگم که ابدا قصد نداشتم این نوشته تبدیل به یک داستان بشه و به نظر میاد که این اتفاق افتاده و راه برگشتی نیست؛ در نهایت، از اونجایی که چند داستان نیمه کاره ی دیگه روی دستم مونده بود، ترجیح دادم با به اشتراک گذاشتن این نوشته، خودم رو وادار به ادامه دادن و تموم کردن داستان کنم؛ و چه چیزی بهتر و سازنده تر از نظر شما.
پ ن3: خوشحال میشم اگر نکته ای راجب نوشته ذهنتون رو مشغول کرده بود، نظری، انتقادی، یا هر موضوعی که مایل بودید، با من به اشتراک بذارید.
(این سبک نوشتار به شخصه برای خودم جدید بود و هرگز تجربه ی چنین متنی رو نداشتم، امیدوارم موفقیت آمیز بوده باشه و اگر نبوده صمیمانه از نگاهتون عذرخواهی میکنم)