نوشتن، هویت من است با آن زیست شخصیام را احساس میکنم و با آن از زیست شخصی ام فرار میکنم و به راحتی پرنده ای میشوم در آسمان های تخیلات. شما راهی بهتر از نوشتن سراغ دارید برای نفس کشیدن ؟
پرتقال
![](https://files.virgool.io/upload/users/219414/posts/iqwbluvbkn3p/sykpis9cvdcg.jpeg)
از تنهاییم لذت میبرم. دوست داشتم تنها توی جنگلی سرسبز باشم. داخل ماشینی نشسته باشم و با سرعت آهستهای مسیر پر از درخت را میپیمودم. هوای صبح، به سبکی از گونه هایم سُر میخوردند مثل حسْ دستی آشنا، نوازشگر و ملیح. چشمهایم را میبستم. فکر هایم را نیز، میبستم. خستهام. مقداری قرص خوابآور کف دستم میریزم. کوچک و بزرگ. داشتم خواب میدیدم یا نه. آنجا یک گربهای بود. سیاه به رنگ زغال ، آرام آرام خودش را به درختی تنومند نزدیک میکرد. به ارتفاع درخت زل میزد و مدام چشم به اطراف میگرداند. نگران بود. رنگ مشکی پوستش او را لو میداد. مثل همین متن که مرا لو میدهد. بالا رفت. در نهایت میدانست که باید از آن درخت تنومند به بالا صعود کند. اما همچنان نمیخواست از مخفیگاهش بیرون آمده باشد.نورها پشت پلک هایم را قلقلک میدادند و میرقصیدند. اختلاط خورشید و ابر بود.
کاش خورشیدی نبود.
خواب از سرم داشت میپرید. درختِ پرتقال بود. از آن پرتقال های وحشی جنگلی. از آن هایی که تویش خونی است. از آن هایی که نه فقط میوه هایش بلکه شاخوبرگ هایش نیز به رنگ نارنجی است. از آن هایی که فقط میان خیالات کاشته میشوند. و گربه به آن بالا رسیده بود اما باز برمیگشت پایین. انگار دلش میخواست بازی کند. با سرنوشت خودش بازی کند و یا شاید هم از نو شروع کردن را دوست میداشت. پشت پلکهایم گرم میشد. ابر ها به کناری رفته بودند و خورشید یکه تازی میکرد.
میترسیدم خورشید بیدارم کند. بزرگ بودند. هر کدامشان به قطر یک مشت گره کرده بودند. پرتقال های بزرگی بودند. پرتقال های خوشمزه ای بودند. میشود راحت باهاشان چند روز را سیر بود. میشود یکدانه اش را بگذاری کنار تختات که رایحه آن فضا را عطرآگین کند. میشود یکیاش را در جیبات بگذاری تا وقتی جایی میروی هر چیزی خواستی با آن بخری. معاوضه کنی. و حتی میشود یکیاش را به عنوان دوست خودت قبول کنی. چند تا چشم و ابرو برایش بکشی و هر روز با آن صحبت کنی. و حتی میشود... نمیدانم هر کاری را شاید بتواند بکند. شاید بتواند مزه خوناش تشنگی آدمیان را کم کند تا دیگر نیازی به ساخت اسلحه نداشته باشند.
کاش واقعا خورشیدی نبود.
چشم هایم را لابهلای درختان جنگل پارو میکنم. میگردم به دنبال نشانهها. علامتها، شاید یکچیزی رهایی بخش باشد...
گیرم که چند صباحی گردش روزگار به این شکل بگذرد در نهایت چه ؟ در نهایت خورشید و ابر و جنگل و مسیر باقی خواهند ماند.
گیرم که مرگ و نیستی گریبان گیرمان بشود در نهایت چه ؟ در نهایت صبح و ظهر و عصر و شب باقی خواهند ماند.
گیرم که گرفتاری هر روز گلوهامان را بدرد در نهایت چه ؟ در نهایت تخیل و تصور و تفکر خواهند ماند.
چند ساعت دیگر که قرص های خواب عمل کنند قطعا بخواب عمیقی فرو خواهم رفت خوابی که داخلش از من میخواهند خودم باشم. خودِ خود واقعیم.
_سلام بیداری ؟
_سلام آره بیدارم بفرمایید ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
تو که میخندی...
مطلبی دیگر از این انتشارات
پلکی که پرواز میکند و دختری که نمیخندد
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی رمان جذاب: زنان عنکبوتی