قاصد روزان ابری داروگ! کی میرسد باران؟
پلکی که پرواز میکند و دختری که نمیخندد
دیشب را خانه مادرم ماندم. دو هفته امتحاناتم پیش روست. احتمالاً نمیتوانم بیایم. ترجیح دادم امشب را بمانم که غیبت دوهفتهایام کمتر به چشم بیاید. لااقل به خیال خودم.
دو سه روزی است اینقدر خسته و ناتوانم که توان جزئیترین و سادهترین کارها را ندارم. با خوابیدن و قرص و ویتامین هم حل نمیشود. هرچه ویتامین میخورم و دراز میکشم افاقه نمیکند. دلم میخواهد دست بیندازم درون مغزم سلولهایم را دربیاورم، ورز دهم، مشتومالشان دهم و دوباره بگذارمشان سر جایشان. نظرم درباره عضلات گردن هم همین است.
با این وضعیت طبیعی است که اصلاً حال و حوصله درس و امتحان هم نداشته باشم که ندارم.
واقع برای خودم سؤال است که چطور میخواهم این دو هفته را سر کنم. تازه برایش استرس هم دارم. بااینکه از دانشگاه و فضای همکلاسیها و کلاً از همهچیزش راضی نیستم و مدام به انصراف فکر میکنم اما استرس دارم. این هم بیماری عجیب دیگر من است و البته ناگفته نماند که این استرس باقیمانده مصائب این چند سال است.
ذهنم اینقدر آشفته، خسته و ناامید است که دلم میخواهد فقط بخوابم و دمی آسوده شوم از اینهمه حس بد و ملامت بار. راستی از پلکم نگفتم که مدام میپرد، میخواهد کجا برود معلوم نیست، جایی هم که نمیرود و نمیتواند برود اما برای کلافهتر کردن من نهایت تلاشش را به کار میگیرد. این هم نشانهای دیگر است از تلاطمهای درونیام. راستش من هم میخواهم بروم، یک جای دور اما نمیدانم کجا. دقیقتر بگویم شاید بدانم کجا ولی توان رفتن ندارم. این ۹ ماه از همهچیز خالی شدم. مهمترینش انگیزه بود. دختری که روزی نماد مبارزه و خوشبینی به آینده بود، دختری که به قول خیلی از رفقایش لبخندش آخرین چیزی بود که همیشه از صورتش محو میشد حالا بهزور میتواند بخندد. اصلاً چرا باید بخندد وقتی بغض دائم چشمانش را پر از اشک میکند و درونش مثل روابط ایران و آمریکا پر است از تناقض، اماواگر و بدبینی.
آه که چقدر ناامیدم، خستهام و چقدر دلم حال خوب میخواهد. دلم فکر آرام و انگیزه میخواهد.
کاش میشد از روی این دو هفته پرید و رفت بهروزهای بهتر.
راستش فکر کردن به امتحان هم حوصله میخواهد. من حتی حوصله این کار را هم ندارم. فقط دعا میکنم به خیر بگذرد. که نمیدانم میگذرد یا نه.
برای من که خیلی چیزها را ازدستداده و سلاخی شدن آرزوها و امیدهایش را دیده دیگر خیلی چیزی مهم نیست. فقط یک سؤال برایم مهم است. آیا ممکن است بازهم بخندم. میشود بازهم جایی باشم که با عشق و امید هرروز در را بگشایم، به گلدان گوشه لپتاپم نگاه کنم و سرشار از حسهای خوب دنیا، بخوانم، بنویسم و برنامهریزی کنم و تکتک، کنار کارهایی که نوشتهام و انجام دادهام تیک بزنم؟
آیا در عطش همکاران و استادانی خواهم بود که برای دیدنشان و گفتوگو با آنها روزها و هفتهها را بشمارم و لحظهشماری کنم برای جلسه فلان و بهمان؟
آیا قرار است هوای دلم خوب شود؟ آیا بازهم میشوم همان دختری که همیشه لبخند به لب دارد؟
آیا میتوانم به همه شدنها امیدوار باشم؟
نمیدانم
خستهام و دوباره بغض چشمانم را پرکرده است
باید قبل از خیس شدن صورتم خودم را جمعوجور کنم
پلکم اما دوباره هوس پرواز کرده.
صدای کتری اما بلند است. تا چای نجوشیده بروم یک لیوان چای بریزم
شاید پلکم آرام شود و چشمانم خشک
شاید!
مطلبی دیگر از این انتشارات
دیجیکالا در مسیر آمازون
مطلبی دیگر از این انتشارات
آتش پاک کننده !
مطلبی دیگر از این انتشارات
اما تو با چراغ بیا تا ببینی ام!!!