- نهایت بی پایان
پناهی جز تو ندارم...!
شب های زمستانی قلبم را چراغی نیست و ظلمت روحم را روشنایی و در انزوای تنهایی ام کور سوی امیدی نمیبینم ، چه بس شبهایی که دلتنگی صورتم را شسته است و چه بسیار روزهایی که بیقرارت بودم!
غم هجرانت لحظه به لحظه تکیده ترم میکرد و هیچ کس راز دلتنگی ام را نفهمید ، اما تو که میدانی ، میدانی دلم تنگ است برای عاشقانه زیستن و عاشقانه نگریستن.
وقتی از اجتماع درد ها میگریزم به تو پناه می آورم،با تو میتوانم در آسمانها راه بروم ، میتوانم برای سنگ فرش های خیابان قصه های شهرزاد را نقل کنم.
با تو که هستم سلول های وجودم طعم شادی را می چشند و دیگر جایی برای دردواره ها نمیماند.
وقتی از هجوم تنهایی و آوار دردها میگریزم سر پناهی جز تو و نگاه همیشه عاشقت ندارم و چه زیباست لحظه های سبز با تو بودن که در این سبزه زار شمیم دلکش خوشبختی را احساس میکنم...!
مطلبی دیگر از این انتشارات
معضلی به اسم اُپن آفیس
مطلبی دیگر از این انتشارات
روزنوشت | یک: بچهغول
مطلبی دیگر از این انتشارات
اختلال اضطراب بیماری (خودبیمارانگاری) چیه؟