چیزی تا صبح نمانده!

تا صبح چیزی نمانده!


میدانم دوست نداری شب تمام شود.اصلا بیا شب را تکثیر کنیم.با قصه؟شعر یا سکوت؟


حوصله ی داستان پردازی نداری و من دل و دماغ شعر خواندن!بیا به احترام تمام روزهایی که قرار بود نفس بکشی و بخندی و امیدوار باشی سکوت کنیم!


زبان به دهان بگیریم به احترام تمام دوستت دارمهایی که قرار بود روانه ی قلب محبوب کنی!


ساکت باشیم به اندازه ی تمام ساعاتی که میتوانستی با خنده های مستانه ات دل آشوبه هایت را در خیابان انقلاب رها کنی!


گریه نکنیم؟!نه !گریه ها بماند برای بعد از تو!


برای روزهای سوگ و خشم !



چیزی تا صبح نمانده!خدا دارد طلوع میکند!


خدای خشم قرار است بگوید «کن فیکون!!!»


خدا بزرگ است؟؟؟


صبح نزدیک است!صبح صادق!!!


قرار است آنسوی این دیوارهای سیاه و سرد نمایندگان خدا به نام الله معدومت کنند!


قرار است خدا را روسیاه کنند.خدا را شرمنده ی دعاهای خیرخواهانه ات بکنند.شرمنده ی عدالت و انسانیت و شرافت مخلوقات عزیز کرده اش!



بیا بخندیم!به یاد تمام روزهایی که برای چهل سالگی ات رویا میبافتی!بخندیم با صدای خنده های فرزندی که دیگر نخواهی داشت!


بخندیم به تمام نشانه ها،حزبها!به خبیرها و علیم ها و ایها الذین آمنوا ها!!!


بخندیم به دروغها و بلاهت ها و سفاهتها!به کبکهایی که سرشان زیر برف است!


چیزی به صبح نمانده!بیا هنوز هم فکر کنیم خدایی هست!بصیر و سمیعی هست!


بیا دست به آسمان بگیریم و بخواهیم که خدایشان اجاق خورشید را کور کند!!!


من یقین دارم خدا را هم به بند کشیده اند و یک صبح، قبل از خروس خوان او را وسط همین شهر به دار خواهند آویخت!