کمالگرایی؛ درد مشترکِ کمتر روایت‌شده‌ی نسل ما



هشدار: این یک مقاله‌ی علمی نیست و قرار نیست در انتهاش درباره‌ی یکی از ترندهای رو به رشد صنعت بازی در ایران آپدیت بشید!

یه روز نسبتا گرم اوایل تابستون 91، دانشگاه آزاد، اون واحدی که نزدیک امام حسینه.

این اگه آخرین بار نبود، یکی از آخرین دفعاتی بود که بنده برای خانواده‌ی هاشمی-عمرانیان «افتخار» آفریدم. کنکور کارشناسی رو داده بودم و خوشحال از تموم شدنش، میون خیلِ عظیم مادر پدرهای نگران و خوشحال و بعضا تسبیح-به-دست، اومدم سمت مامانم که برگردیم خونه. من برعکس خیلی از بچه‌ها نه اون روز صبح استرس داشتم، نه حتی دو صفحه سوال نزده‌ی شیمی باعث شده بود بعد امتحان ناراحت باشم (آخر امتحان فهمیدم ساعتم دقیق نبوده و دو صفحه‌ی انتهایی شیمی رو شانسی زدم چون زمان تموم شده بود:)) )

نتیجه‌ی این روز به یاد موندنی دو ماه بعدش مشخص شد اما بذارید فلش بک بزنم به 12 سال قبل‌ترش، زمانی که برای اولین بار همای سعادت رو دوشمون اجابت مزاج کرد و وارد سیستم آموزشی شدیم. دیگه روزها بجای دویدن و گِل بازی و دوچرخه سواری تو محوطه‌ی شهرک و برگزار کردن نمایشگاه از نقاشی بچه‌های محل و تشریح گنجشک، به «از جلو نظام» و «دوبار از روی درس سوم بنویسید» و «این زنگ معلم ندارید آروم از کنار راهرو برید حیاط» می‌گذشتن. به‌به و چه‌چه و تشویق بخاطر نمرات بیست و جایزه‌های مسابقه های جورواجور هنوز بازارش داغ بود که پنجم دبستان یه روز اومدن اسامی ما رو بردن برای ثبت نام یه امتحانی. تیزهوشان صداش میزدن. من که خیلی تو جریان نبودم ولی بعدتر فهمیدم این امتحان خیلی مهمی بوده که خیلی‌ها بچه هاشونو از مدت‌ها قبل کلاس گذاشته بودن براش. از پرحرفی اگه بخوام کم بکنم باید بگم که بعد دو مرحله آزمون تستی و یه مرحله مصاحبه‌ی حضوری، من رسما وارد یکی از منحصر بفردترین بازه‌های زندگیم شدم. چرا می‌گم منحصر بفرد؟ یعنی خوب یا یعنی بد؟ می‌گم براتون.

سمپاد از خیلی جهات جدا بود از سیستم آموزش و پرورش کشور؛ که خدارو هزار هزار بار بابتش شکر. اما اونجاییش که جدایی‌پذیر نبود، فرهنگ جامعه و خانواده‌های بچه‌ها بود. فرهنگی که از جنس همون نظام آموزشی بود و بچه رو بجای سر و کله زدن با علایق و خلاقیت‌های خودش، توی رقابت و تو ردیف‌های بالای اسکوربرد می‌خواست؛ و این یجورایی شد شروع قصه‌ی مشترک خیلی از ما. ماراتن «موفقیت» تازه جون گرفته بود و داغ شده بود و هیچ کدوم از ما بچه‌ها هم شاید نمی‌دونستیم بابت تک‌تک این «ترین»ها و مدال‌ها و 20هایی که داریم کسب می‌کنیم، چه هزینه‌ی گزافی خوابیده. یه نکته‌ی مهمی رو تا یادم نرفته بگم، که نگفتنش کم لطفیه؛ سال‌های تحصیل تو مدارس سمپاد یا اقلا فرزانگان تهران در سالهایی که من درس می‌خوندم - بویژه مقطع راهنمایی -، از بهترین سال‌های عمر و نه فقط تحصیلِ تقریبا همه‌ی ما بود. مهم‌ترین دلیلش هم شاید همون فاصله گرفتن از نظام دیکته شده‌ی آموزش و پرورش بود که خلاقیت رو در نطفه خفه می‌کرد. خیلی از بچه‌هایی که اون سال‌ها این مدارس رو تجربه کردن، استقلال فکری، تفکر نقادانه و نگاه خلاقانه‌شون و انتخاب‌های درستی که بعدتر تو زندگی داشتن رو مدیون مدل فکری و آموزشی حاکم بر اون مدارس در اون سال‌ها هستن. اما چیزی که جاش خالی بود، تاکید بر فردیت هر کدوم از بچه‌ها و زدودن فضای کمالگرایی و رقابت بود.

برگردیم سر اصل موضوع؛ خلاصه که من و شاید خیلی دیگه از ماها، آروم آروم و مستقیم و غیرمستقیم یاد گرفتیم که به «خوب» راضی نباشیم، دنبال عالی‌ترینی باشیم که اگر هم بهش رسیدیم دوباره یک پله بالاتر از اینی که بهش رسیدیم بهتره و باید اونو کسب کنیم. به پله‌های این نردبون موفقیت که باید یکی‌یکی طی می‌شدن فقط اضافه می‌شد و انتهایی براش متصور نبود؛ و این در حالی بود که بالا رفتن از هر پله، الزاما به ارتفاع اعتمادبنفس ماها کمکی نمیکرد چرا که نگاه به پله‌ی بعدی بود، نه به اوجی که همین الان هم توش بودیم.


کات، مهر 91. مثل خیلی دیگه از جنبه‌های زندگیم، تو این مورد هم شبیه عموم بچه‌ها نبودم و از خیلی قبل‌تر رشته‌ی رویاهام رو انتخاب نکرده بودم. بین رشته‌های فنی مهندسی هیچ‌کدوم رو جز کامپیوتر و تو زیرشاخه‌های کامپیوتر هیچکدوم رو اندازه‌ی IT جذاب ندیدم، و این شد که از مهر 91 بطور رسمی تحصیل من در این رشته و در دانشگاه شریف کلید خورد. 3 سال بعد توی 22 سالگی برای کارآموزی تو یه شرکتی مشغول شدم و کار حرفه‌ای من در صنعت با استخدامم بعد از اون کارآموزی تقریبا شروع شد. سال 96 لیسانس تموم شد و من به‌رغم انتظار همه‌ی اطرافیان و برخلاف مسیری که فرزانه تا اینجای زندگی طی کرده بود، امتحان ارشد ندادم. این‌که چقدر و چرا بعدتر راضی بودم از این تصمیم بحث دیگه‌ایه ولی اینکه برای اولین بار تو سال‌های تحصیل از رِسِپی «زندگی موفق» سرپیچی کردم، دستاورد مهمی بود. رسپی‌ای که بعد از فرزانگان و لیسانس شریف و شروع به کار، قطعا ارشد رو برام تدارک دیده بود.

من کارم رو با وب دولوپینگ تو شرکت عرش شروع کردم و با انتخاب فرانت‌اند تو مجموعه‌ی پگاه داده کاوان شریف (احتمالا «تپسل» تو ذهن خیلیاتون) ادامه دادم. کد زدن، سرگرمی جذاب روزهای منی بود که همیشه آرزو داشتم کارم رو اونقدر دوست داشته باشم که به امید اتمام ساعت کاری به ساعت نگاه نکنم. باورش برای همه آسون نیست ولی من خوشحال بودم از رسیدن شنبه:)) حس ماجراجویی و کشف و حل مساله‌ای که کد زدن بهم میداد خیلی لذت بخش بود. اما جای یه چیزی خالی بود: تعامل با آدم‌ها. احتمالا شنیده باشید که برنامه‌نویس‌ها خیلی اهل معاشرت نیستن، درونگران و خوشحال‌ترن که با لپتاپ‌شون تنهاشون بذارین. اما من اینطوری نبودم، و این تفاوتم از روزنه‌ی هر فرصتی که داشتم به شکل برگزار کردن ایونت‌ها و دورهمی‌های داخل و خارج شرکت و جمع کردن آدم‌ها دور هم بیرون میزد. رفته‌رفته بخاطر همین موضوع جای خودم رو جایی بین تیم فنی و بیزینس پیدا کردم، چون اونجا جایی بود که هم عطش و علاقه‌ای که به فنی داشتم تا حدی پاسخ می‌گرفت، و هم بستر برای معاشرت و تعامل با آدم‌ها وجود داشت؛ چیزی که من تو کارم بهش نیاز داشتم. این شد که من از دولوپینگ سوییچ کردم به Scrum Master و بعدتر Product Owner. تابستون 99 بود که پیشنهاد موقعیت شغلی موبایل اپلیکیشن مارکتینگ دیجیکالا بهم داده شد. تصمیم آسونی نبود چون هم مسیر و جنس کار با تجربه و پیشینه‌ی من متفاوت بود، و هم آینده‌م رو متاثر می‌کرد. باید مستقل از ارزش‌گذاری‌ها و سیستم پاداش‌دهی جامعه و اطراف، که کد زدن رو لزوما ارزشمندتر از چالش کردن تو تیم بیزینس می‌دونه، این تصمیم رو می‌گرفتم؛ چیزی که هیچ‌جای زندگی حتی تو بهترین مدرسه و دانشگاه ایران هیچ حرفی ازش به میون نیومده بود و یادمون نداده بودن.

من در نهایت به دلایل متعددی تجربه کردن رو انتخاب کردم. تصمیم گرفتم از فنی یه پروژه تا چالش‌های مدیریت و بستن اسپرینت و اسکرام مسترینگ و تصمیم‌گیری درباره‌ی اولویت‌بندی فیچرهای پروداکتی و مارکتینگ کردن یه محصول رو تجربه کنم، چون الان و تو این سن زمان تجربه کردنه، و چون فقط بعد از تجربه کردنه که میتونم دقیق و با چشم باز ادعا کنم که چرا اینجام.

این یک مقاله ی علمی نبود و الان که براش وقت گذاشتید هم درباره‌ی یکی از ترندهای رو به رشد صنعت آپدیت نشدید، اما به مشاهده و اعتقاد من، این‌ها مسائل مهمی‌اند که آدم‌ها کمتر درباره‌شون صحبت می‌کنن.

باور و نگاه جامعه، روی ماهایی که از بچگی مطمئن نبودیم چی می‌خوایم و داریم با چنگ و دندون راه و چاهمون رو پیدا می‌کنیم و چه بسا این وسط‌ها انتخاب‌هایی می‌کنیم که با ارزش‌های دیکته‌شده همخوانی ندارن، همیشه فشار خاص خودش رو داشته و پیدا کردن راهمون و اعتماد بهش رو برامون چالشی‌تر کرده. اما خواستم این چند خط رو بنویسم تا بگم: اولا اگه شما هم همچین تجربه‌ای رو توی زندگی تحصیلی و حرفه‌ای خودتون دارین، کوتاه نیاین و به «ارشد خوندن‌های بی‌دلیل» زندگی‌تون نه بگین؛ و دوما، بیاین یک بار دیگه از خودمون بپرسیم چقدر نظام ارزشی ذهنمون رو بهمون دیکته کردن و چقدرش رو خودخواسته انتخاب کردیم؟ و بیاین درباره‌شون حرف بزنیم، حتی اگه مرسوم و رایج بنظر نیاد! :)