کوری
به نام خدا
نوشته ژوزه ساراماگو، وی از فعالان چپ گرای پرتغال بود.
اولین رمان او به نام کشورگناه درسال 1947 به چاپ رسید که در آن موفق نبود که باعث دوری از نویسندگی او شد.تا اینکه در سال 1982 با انتشار کتاب "بالتازاروبلموندا " رمانی تاریخی که به انحطاط دربار پرتغال می پردازدو ترجمه آن به انگلیسی در 1988 به شهرت رسید.
ساراماگو تا 60 سالگی از شهرت چندانی برخوردار نبود او به خدا اعتقاد نداشت و رویکرد ضد مذهبی در برخی از کتابهایش موجب حذف نام وی از لیست نامزدهای دریافت جایزه ادبی اروپا شد.
وی در سال 1998 با نوشتن کتاب "کوری" موفق به دریافت جایزه نوبل شد.
در کتاب کوری ساراماگو با آغاز یک اپیدمی و همه گیری ، انسان ها و ارتباطاتشان به پایین ترین درجه و شان آنها می رسد و تنها در پی رفع نیازهای ابتدایی می پردازند نکته قابل توجه کتاب اینست که نویسنده برای شخصیت های خود نام در نظر نگرفته و آنها را صرفا با ویژگی های مورد خطاب قرار می دهد.
خودرو شخصی در پشت چراغ قرمز متوقف می شود و با سبز شدن چراغ راهنمایی به حرکت خود ادامه نمیدهد که با اعتراض و بوق های ممتد ماشین های دیگر باز حرکتی نمی کند ،با جمع شدن مردم دور ماشین مردی از درون ماشین فریاد می زند که من کور شده ام کوری این مرد عجیب است و به جای اینکه در تاریکی فرو برود کوری او را در نوری سفید و شیری رنگ فرو برده بودمردمی که دور او جمع شده بودند تصمیم گرفتن او را به بیمارستان برسانند اما مردی که کور شده بود از آنها خواست او را به همراه ماشینش به خانه برسانند مردی داوطلب این کار شد و او را تا داخل خانه رسانند مرد کور که نمی خواست او به داخل خانه بیاید از او خداحافظی کرد .مرد کورروی مبل به انتظار همسرش نشست ،با آمدن همسرش و تعریف ماجرا تصمیم گرفتن برای معاینه به پیش یک چشم پزشک بروند.در راه رفتن متوجه دزدیده شدن ماشین توسط فرد خیر خواه شدند و ناچار با تاکسی رفتند.در سالن انتظار مطب یک پیرمرد با چشم بند سیاه و یک مادر وبچهو یک دختر باعینک دودی حضور داشتند همسر مرد کور از منشی خواست که به داخل بروند.منسی آنها را به صورت ارژانسی به داخل فرستاد. چشم پزشک با معاینه مرد کور متوجه شد چشمان او هیچ عیبی ندارند و برای مطمئن شدن آزمایش های تکمیلی برای او نوشت.
شب که دکتر به خانه برگشت مورد استقبال گرم همسرش قرار گرفت بعد از شام به کتابخانه خود رفت تا درباره ی بیماری آن مرد مطالعه کند از نیمه شب گذشته بود که دکتر به این فکر فرو رفت که نکند او هم کور شودچند لحظه بعد دکتر متوجه نور سفیدی شد که نمی گذاشت جایی را ببیند او کور شده بود. دکتر که نمی خواست زنش را بیدار کند وشاید تا صبح بهبود یابد خود را کنار تخت رساند و تا صبح صبر کرد ،صبح دکتر ماجرا را با همسرش درمیان گذاشت دکتر تصمیم گرفت به رئیس بیمارستان خبر دهد مدتی بعد با تماس رئیس بیمارستان متوجه شد که علاوه بر او و مرد کور اول یک زن با عینک و یک پسر بچه و یک جوان که در خیابان پرسه می زده نابینا شده اند.
وزارت خانه برای جلو گیری از سرایت بیماری تصمیم گرفت بیماران را به یک تیمارستان متروکه که دارای دو قسمت مجزا و هر قسمت دارای سه بخش است منتقل کنند.اول از همه دکتر به همراه زنش که می خواست همسرش را همراهی کند و به ماموران انتقال گفته بود کور است منتقل شدند بعد از رسیدن زن دکتر به سرعت آنجا را بازدید کرد وسپس بقیه که شامل مرد کور اول ،دختر با عینک دودی،پسرک لوچ ودزدی ماشین بودند به آنجا رسیدند.مدتی بعد از انکه پسر بچه لوچ گریه اش متوقف شد نیاز شدید به دستشویی پیدا کرد و با گفتن آن انگار بقیه هم نیاز پیدا کرده اند زن دکتر به بقیه نگفت که او میبیندچون معلوم نبود تا کی می بیند و هم اگر می فهمیدن او را به سمت دیگر منتقل می کردند،گفت که او این قسمت را شناسایی کرده و می داند توالت ها کجاست برای اینکه بقیه هم بفهمندبه صورت قطار به سمت توالت ها حرکت کردند در مسیر دزد ماشین که پشت سر دختر قرار گرفته بود با برانگیخته شدن احساساتش باعث آزار دختر شد دختر نیز با تمام نیرو لگدی به پشت خود پراند که پاشنه کفشش به داخل ران دزد بدبخت فرو رفت و به زمین افتاد دکتر و زن دکتر زخم دزد را بستند و به راه خود ادامه دادند.بعد از اتمام کارشان به سمت بخش حرکت کردند زن دکتر به کورها توصیه کرد تخت ها را بشمارند و هر کس رو تخت خودش قرار گیرد.
تا صبح زخم دزد عفونت کرد و در تب می سوخت و ناله کرد حتی دخترک از کاری که با این دزد کرده بود پشیمان بود.باصبح شدن تعدادی از افرادی که در قسمت مشکوکین بودند به سمت قسمت کوره منتقل شدند. در بین آنها منشی دکتر که زن دکتر او را شناخت ،زن خدمت کار هتل و تحویلدار داروخانه که هردو با دختر عینکی تماس داشتند و همچنین مردی که با دختر عینکی در هتل با هم رابطه داشتند و زن مردکور اول بودند.زن دکتر تمام حزئیات را برای دکتر بازگو می کرد.برای آنها مواد غذایی و مواد بهداشتی اورده شد که باید خودشان تا در ورودی می رفتند و میآوردند. در روز بعد جمع زیادی از کورها به آنها اضافه شدند.
اوضاع دزد کور وخیم بود تصمیم گرفت وقتی همه خوابند خود را به در بیرونی برساند شاید با دیدن وضع وخیمش او را به بیمارستان برسانند اما سرابازی که نگهبان بود با دیدن او و خارج شدنش ازقرنطینه از مرد دزد ترسید و به شلیک کرد.افسر کشیک به کورها گفت که نباید تحت هر شرایطی از قرنطینه خارج شوند و باید خود کورها او را دفن کنند.
صبح روز کور ها احساس گرسنگی شدیدی داشتند و با دیر شدن وقت غذا کور های گرسنه به سمت راهرو ورودی رفتن و به انتظار غذا نشستن سربازان غذا را آوردن که ابتدا متوجه حضور کور ها نشدن و با دیدن آنها و اتفاقات شب قبلش شروع به فریاد و فرار کردندسرباز های پشت سر آنها که متوجه نشدن چه اتفاقاتی افتاده شروع به شلیک کردند و کور های منتظر غذا را کشتند.با این اتفاق مقرر شد هر بخش کشته های خود را دفن کند.
وز بعد 3 کامیون آدم کور شده به قرنطینه آوردندسربازان راننده ماشین ها را هم به زور به قرنطینه فرستادند گروهبان به تازه واردان گفت سه بخش در سمت چب و سه بخش در سمت راست وجود دارد باید خود را در آنجا مستقر کنند.سمت راست قسمت کور ها به سرعت پر شد اما در قسمت چپ که مشکوکین در آنجا بودند در مقابل کور ها مقاومت می کردند کورها در سالن در ورودی گیر کرده بودند نه می توانستند از ترس شلیک سربازان به بیرون بروند نه جایی بود بالاخره هجوم کورها پیروز شد و توانستند به بخش ورود کنند ،افراد مشکوک نیز یکی پس از دیگری کور شدند.
مرد با چشم بند سیاه که همراه تازه واردان بود با کمک زن دکتر روی تنها تخت بخش یک ،تخت دزد ماشین مستقر شد.
فضای نگهداری کور ها روز به روز بدتر می شد کس نبود که به توالت ها و دوشهای گرفته رسیدگی کند همه جا بوی تعفن و کثافت سرگرفته است و هروز برای غذا هرج ومرج. زن دکتر که دیگر تحمل دیدن این همه افتضاح را نداشت تصمیم گرفت بینایی خود را فاش کند تا به اوضاع سروسامانی بدهد هرچند که ممکن بود از وی سوء استفاده کنندو به بیگاری بگیرند.
صبح روز بعد زن دکتر به این فکر بود چگونه قضیه بینایش را بگوید که با سروصدای کسانی که برای آوردن غذا رفته بودن مواجه شدتعدای از کورها با میله هایی که از تخت هایشان کنده بودند دور کانتینر های غذا حلقه زده بودند و کوری که به نظر رئیسشان بود با یک هفت تیر در وسط آنها ایستاده بود و به کسی اجازه نزدیک شدن نمی دادند رئیس دزدها به بقیه کورها گفت باید تمام داروندارشان را آنها بدهند تا غذا دریافت کنند.
دکتر با افراد بخش صحبت کرد و قرار شد همگی هر چه را دارند در چمدان زن دکتر که برای ان کار خالی کرده بودند جمع کنند و به آن اراذل بدهند.دکتر و مرد کور اول داوطلب شدن تا چمدان را به بخش سه سمت چپ ببرند،رفتن به آن قسمت زیاد مشکل نبود و مانند قسمت راست بود زمانی که دکتر چمدان را به رئیس دزدها داد متوجه کسی شد که از اموال صورت برداری میکرد ابتدا تصور کرد آن مرد میبیند ولی او یک کور بود کسی که از اول کور بوده و اشتباها به اینجا فرستاده سده یه همچین کور باتجربه ای برای هر بخش نعمتی است رئیس دزد ها به دکتر سه کانتینر غذا می دهد که در روزاای عادی آنها چهار کانتینر می گرفتند.
کورهای یک بخش تصمیم گرفتن برای غذای کمی که به آنها می دهند شورش کنند که با شکست مواجه می شوند حال باید سه روز روزه بگیرند.
چند روز بعد دزدهای اراذل باز تقاضای پول کردندکه کورها به آنها گفتند همه داروندارشان را در طبق اخلاص گذاشته و به آنها داده اند البته دزد ها قبول نکردند و به گشتن همه بخشها پرداختن که چیز زیادی پیدا نکردند.
دزد های کثیف به همه ی بخش ها گفتند که برای دریافت غذا باید بخشها به نوبت زنها را به بخش دزد ها بفرستند در نهایت حرف ها و درگیری های لفظی بین کورها تصمیم بر آن شد که زنها بروند این برای زن ها و شوهرانی که بودند خیلی سختت و ردناک بود.
نوبت به بخش یک سمت راست رسید زن دکتر و زنهای دیگر در مجموع هفت نفر می شدند به سمت بخش دزد ها حرکت کردند زن دکتر با دقت به جزئیات توجه میکرد تعداد دزدها بیست نفر می شد بعد از اتمام کار دزد ها زنی که نمی خوابید به کمک زنهای دیگر از بخش به بیرون آورده شد وقتی زنها به در ورودی نزدیک شدند زن افتاد و دیگر بلند نشد زنهایی که با او بودند با آبی که زن دکتر تهیه کرده بود او را شستن و دفن کردند.
شب بعد نوبت بخش دو بود که زنها یشان که 15 نفر می شدند را بفرستند زنها در حال عبور از بخش یک زن دکتر با قیچی که در دست داشت بدون متوجه شدن بقیه با آنها همراه شد.زمانی که به بخش زدها رسیدند دزد ها هر کدام مشغول شدند و زن دکتر بدون سروصدایی خود را به پشت رئیس دزدان رساند رئیس دزدان که مشغول بود همزمان با بالا آوردن سرش زن دکتر قیچی را ب زیر گلو برد و آنرا تا مهره ها برید و با فوران خون بر روی زن ، زن جیغ زد .دزد ها متوجه کشته شدن یکی شدند کور حسابدار که متوجه کشته شدن رئیس شد به سرعت خود را رساند و از جیبش هفت تیر ر گرفت و شلیک کرد زن دکتر ضمن خارج کردن زن های دیگر بانوک تیز قیچی ضرباتی به دزده میزد که بعضی سطحی و بعضی عمیق بود وروی زمین می افتادند.زن دکتر هنگام خروج به آنها گفت که می بیند و اگر از اینجا خارج شوند کشته خواهند شد خودش را به بخش بعدی رساند دیگر جانی در بدنش نمانده بود و باید استراحت میکرد.
صبح که شد همه از کشته شدن رئیس دزده ها با خبر شدند اما کسی نمی دانست کار چه کسی بوده البته دکتر زود فهمید که تنها می تواند کار همسر او باشد.
دزدها از ترس کشته شدن ورودی بخش خود را با تختها بسته بودند و از غذاهایی که انباشته بودند می خوردند.
اما روز بعد سربازها برای افراد در قرنطینه غذایی نیاوردند و این امر باعث اعتراض بعضی از کورهاشد که نباید رئیس دزدها را می کشتند و باید کسی که این کار را کرده تحویل آنها بدهند،زن دکتر در این فکر بود که باید به آنها بگوید کار اوست که یک آن پیرمرد با چشم بند سیاه بازوی او را گرفت پیرمرد رو به کورها گفت که نباید شرف و غیرت خود را زیر پا بگذارند و باید با هم به دزدها حمله کنند و غذاها را از چنگ آنها بیرون بیاورند.تصمیم گرفتند به دزدها حمله کنند هفده نفر داوطلب این کار شدند و با میله هایی که از تخت ها کندن به سمت بخش دزدها حرکت کردند طی مسیر تعدادی نیز در اثر هیجان به آنها افزوده شدند زن دکتر که برای شناسایی داوطلب شده بود گفت که ورودی با چهار تخت روی هم بسته شده ،رفته رفته هوا تاریک شد کورها به بخش رسیدند و 6 نفر شجاع تر رفتند که تختها را تکان دهند اما موفق نشدند چون تعداد تختها اضافه شده بود تاریکی هوا مانع از دید زن دکتر
شده بود.نگهان مرد حسابدار که حالا رئیس دزدها محسوب می شد سه گلوله شلیک کرد که دو تا از مهاجمین به زمین افتادند و کورها به زمین نشتن و با کشیدن جنازه ها به عقب، عقب نشینی کردند.زن دکتر به بقیه گفت که او می بیند.کورها هر کدام به بخش خود رفتند تا صبح تصمیم گیری کنند.
زنی که همراه مهاجمین بود وقتی به بخش خود برگشت متوجه چیز کوچکی شد که از زمان حضور در قرنطینه همراه او بود آن را در مشت خود گرفت واز بخش یک بدون اینکه توجه زن دکتر یا کسی را برانگیزد عبور کرد و خود را به بخش دزدها رساند در جلوی تخت ها ایستاد و مشتش را باز کرد و فندک را روبروی خود گرفت ،دزدها خوشحال از پیروزی در حال جشن بودند زانو زد و تخت اول را پیدا کرد ملافه آن را کشید بعد تخت دو وسه و با چهار هم همین کار را کرد شروع به آتش زدن ملافه ها کرد و ناگهان خود زن نیز در شعله ها قرار گرفت دزد ها دیگر کار نمی توانستند بکنند و حلا به دام افتاده بودند به سرعت آتش به بخش های دیگر سرایت کرد کورها با هراس و ترس فرار میکردند و هم از شلیک سربازان بیرون از قرنطینه آنها گیر کرده بودند زن دکتر دست پسرک راگرفت و به همراه دکتر ،دختر با عینک دودی وپیرمرد با چشم بند سیاه و مرد کور اول وزنش به سختی خود را به در ورودی رساند زن دکتر خود جلوتر رفت اما فهمید که کسی مراقب آنها نیست و بلند فریاد زد آزادید آزادید.
کورها خود را به حیاط رساندند و شاهد سوختن جایی که به آن عادت کرده بودند حالا باید دنبال جای دیگر می بودند.آنها تا صبح کنار گرمای آن آتش تا صبح خوابیدند.
زن دکتر و دکتر ،مردکوراول و زنش،پیرمردبا چشم بند سیاه و دختر عینکی به همراه پسر لوچ تصمیم گرفتند به سمت شهر و خانه هایشان بروند. با طلوع خورشید گروه کوچک آنها به راه افتاد باران شروع به باریدن گرفت خیابان های شهر خالی از مردم و تردد ماشین ها بود خیابانها کثیف و بوی تعفن می دادند زن دکتر همراهانش را در یک مغازه گذاشت و خود رفت تادر شهر جستجو کند زن فهمید که همه آدم ها کور شده اند و کور هایی رادید که به دلیل پیدا نکردن خانه هایشان مرتب تغییر مکان میدهند با بند آمدن باران کورها برای جستجوی غذا به بیرون آمدند و بعضی کنار ساختمانها خود را خالی می کردند .زن دکتر ما جرا را برای همراهانش توضیح داد و خود در پی غذا بیرون رفت با طی کردن مسافت زیادی به فروشگاه بزرگی رسید وقتی داخل آن شد با طبقه های خالی و کورهای در جستجوی غذا بر خورد ناامید شد اما به فکرش رسید که همچین فروشگاهی باید انبار هم داشته باشد و در جستجو در انباری به در کوچک کنار آسانسور که بانبود برق کار نمی کرد شد که به نظر از دست کورها در امان مانده بود .در را باز کرد و از پله ها به پایین رفت و در تاریکی زیرزمین قرار گرفت با پیدا کردن کبریت توانست مواد غذایی با ارزشی را جمع کند .اول خود که با امروز سه روز غذانخورده بود دلی از غذا در آورد تا توانی برای بازگشت به دست آورد هنگام بازگشت در رابست در خیابان به راه افتاد ناگهان کور دیگری متوجه بوی سوسیسی که او خورده بود شد زن دکتر شرو به دویدن کردو بین کوره میدوید که ناگهان تعدادی سگ نیز متوجه او شدند و به دنبال او راه افتادند در بین مسیر متوجه شد گمشده ناگاهن بر زمین نشست و شروع به گریه کرد سگها از کنار او رد شدند اما یک سگ که معلوم بود هنوز با انسان ها بودن را فراموش نکرده به او نزدیک شد و با زبانش قطرهای اشک زن را پاک کرد زن سگ را در آغوش گرفت بعد بعد از آرام شدن متوجه یک نقشه وسط میدان شد که معمولا برای توریست ها نسب می شد و توانست مسیر خود را پیدا کند.
بعد غذا خوردن همراهانش به دلیل اینکه لباسهایشان پاره و از بین رفته بود به اتفاق به یک مغازه پوشاک رفتند و توانستند لباس مناسبی برای خود پیدا کنند.
چون خانه دختر با عینک دودی از همه نزدیکتر بود اول به آنجا رفتند،پدر و مادر دختر نبودند زن دکتر در خانه طبقه اول را زد و پیر زنی فرتوت به پشت در آمد دختر و زن دکتر از داخل خانه پیرزن به باغچه پشت خانه رفتند و از پله های اضطراری به خانه دختر رفتندکلیده پشت در بود که پیرزن در انجا جا گذاشته بود در را باز کردند و زن دکتر بقیه را از خیابان به خانه دختر برد و شب را در آنجا سپری کردند.صبح موقع رفتن مقداری غذا به پیرزن دادند و همچنین کلید ها را به او سپردند تا اگر والدین دختر بر گشتند به آنها بدهد.
پیرمرد به آنها گفت که قصدی برای رفتن به اتاق اجاره ایش ندارد و پسر بچه لوچ هم آدرسی یادش نمی آمد.رفتند به سمت خانه دکترو از خیابانهای پر شده از آشغال و ادرار ومدفوع گذشتند وقتی رسیدند زن دکتر که نمی خواست خانه او هم مثل بیرن شود از آنها خواست ابتدا کفش ها را در بیاورند و سپس به داخل رفتند همه در وسط پذیرایی ایستادند، زن دکتر خواست تا همه لباس هایشان را در بیاورند و خودش سریع لخت شد و رفت برای همه لباس مناسب آورد.
بعد از شام همه خوابیدند زن دکتر با صدای شدید باران بیدار شد و تصمیم گرفت تا لباس ها و کفش ها را تمیز کند ،سپس به آشپزخانه رفت و هر چه ظرف که می توانست آب باران را جمع کند با خود به بالکن برد خود نیز لخت شد و شرو به تمیز کردن لباس ها کرد زنان دیگر هم به او ملحق شدند و حالا بدن هایشان از کثافت پاک شده بود و بوی مواد شوینده گرفته بودند.
وقتی صبح شد بعد از صبحانه زن دکتر به همراه مرد کور و زنش برای دیدن خانه شان و تامین غذا به بیرون رفتند وقی به خانه مرد کور اول وزنش رسیدند متوجه شدند خانه توسط مرد نویسنده و خانواده اش که تعدادی کور دیگر آنها را بیرون کرده بودند به تصرف در آمده آنها با هم قرار گذاشتند هر وقت خانه نویسنده خالی شد آنها بروند.
شب بعد از خوردن شام زن دکتر برای همه از نوشته های نویسنده که با خود آورده بود خواند پسر بچه لوچ که از داستان خوشش نیامد سریع به خواب رفت و بقیه بعد از اتمام رفتند تا بخوابند.
شب دکتر به زنش گفت که می خواهد مطبش را ببیند، صبح با طلوع آفتاب زن دکتر و همسرش و همچنین دختر عینکی که می خواست بداند پدر ومادرش برگشتند یا نه ب همراه سگ اشکی به بیرون رفتند.در مسیر خیابان ابتدا به مطب دکتر رفتند و سپس به خانه دختر رفتند در کوچه تنگی که خانه دختر در آن قرار داشت یک جسد افتاده بود که حیوانات داشتند از آن تناول می کردند و در دست ش یک دسته کلید بود زن دکتر جسد را شناخت آنها جسد پیرزن را در باغچه پشت خانه اش دفن کردند و دختر برای والدینش قسمتی از موی خود را به دستگیره در برای نشان گذاشت.
شب هنگام زمانی که زن دکتر برای بقیه کتاب می خواند دختر با عینک و پیرمرد با چشم بند سیاه تصمیم گرفتند تا با هم باشند.
صبح روز بعد زن دکتر به دکتر گفت باید به همان فروشگاه برود و برای یک یا دو هفته با خود غذا بیآورد و میی خواهد او نیز همراه او باشد. صبحانه اندکی داشتند که آن را به پسرک دادند.
زن دکتر و دکتر و سگ اشکی به سمت فروشگاه رفتند هنگامی که رسیدند زن دکتر متوجه بوی شدیدی در فروشگاه شد به سمت در انباری حرکت کردند با باز کردن در انباری بوی تهوع آوری به مشامش رسید دکتر و سگ در بالای پله ها ایستادند و خودش به پایین رفت با رسیدن به پاگرد اول حلش بهم خورد اما تصمیم گرفت پایین تر برود با رسیدن به در آهنی متوجه شعله هایی در کناره های در شد دیگر نمی توانست ادامه دهد جیغ کشید انبار پر از اجساد بود دکتر باشنیدن صدای زنش خودش را به او رساند و باهم به بالا آمدند .
در راه خانه زن دکتر دیگر توانی در خود نمی دید ونیاز شدی به استراحت داشت که چشمش به یک کلیسا خورد و در حالی که به همسرش تکیه داده بود به کلیسا رفتند.
کلیسا بسیار شلوغ بود به زور و با صدای سگ اشکی جایی برای زن پیدا شد دکتر زنش را نشاند و سرش را بین زانو هایش قرار داد زن چشمهایش را بست وقتی حالش بهتر شد با باز کردن چشمانش صحنه عجیب و ترسناکی را مشاهده کرد.او دید که چشم های همه نقاشی ها کور شده و هفت نفر کور با نیزه به بدن یک زن که با دستمال سفید چشمانش را بسته بودند می زدند و همچنین چشم همه مجسمه های کلیسا با پارچه ای سفید بسته شده انها گفتند که حتما باید کار کشیش باشد از صحبت های دکتر و زنش بقیه مردمی که درآنجا بودند به این موضوع پی بردند و با وحشت از کلیسا خارج شدند.
دکتر و زنش به خانه رسیدن و ماجرای کلیسا را برای بقیه بازگو کردند.شب زن دکتر به آنها گفت که بهتر است به ده بروند چون آنجا هم آب سالم و هم غذای سالم تری وجود دارد.زن دکتر داشت کتاب می خواند همه نیمه خواب بودند اما مرد کور اول هوشیار بود و فقط چشمانش بسته بود و به این فکر می کرد که نباید خانه اش را رها کند و به ده برود در همین حال بود که همجا برایش سیاه شد ابتدا فکر می کرد که به خواب رفت اما خواب نبود چشمانش را باز کرد و ناگهان فریاد کشید می بینم می بینم! و همه را یکی یکی در آغوش گرفت.همه خوشحال شدند و دکتر گفت که مثل اینکه دوران این بیماری تمام شده است .همه خوابیدند ولیدختر با عینک دودی بیدار
ماندوچشمانش را باز نگه داشته بود و به شعله چراغ خیره شده بود که ناگهان او هم دید و زن دکتر را که مثل مادر از او مراقبت کرده بود در آغوش گرفت و شروع به گریه کردند.
صبح دکتر نیز بینایش را به دست آورده بود ودر خیابا ن صدای کورها می آمد که فریاد میزدند می بینند.
مرد کور اول و زنش به خانه شان رفتند و همچنین دختر و پیرمرد نیز به همراه هم به بیرون رفتند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
دنیا دیگر جای خوبی برای زندگی نیست؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
رفتن و ماندن، کشته شدن و مرگ
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی فیلم The Departed