کوچولوی سبز

بسم الله

دو سال پیش بود؟

درست یادم نمیاد اما یه روز وقتی لبه ی یه حوض آبی پر از آب نشسته بودم تصمیم گرفتم محکم برای چیزی که فکر میکردم لازمه ،بایستم.

برای چیزی که ارزش بود و برای چیزی که فکر میکردم آدمای اطرافم بهش نیاز دارند.

سخت و طولانی بود و من تنها بودم،اما قشنگ بود،باعث امید بود،برام آرامش بود.

با همه ی سختیش بهم حس زنده بودن میداد.و من براش تلاش میکردم و با هر بار دیدنشون لبخند میزدم.

بعد از یه هفته طولانی پر از استرس وقتی کار رو به انتها میرسوندم خودم رو یه جایی بین جمعیت گم میکردم... یه گوشه می ایستادم و به نتیجه کار کوچولوی رنگی رنگیم نگاه می کردم.

به بچه ها،به عکس العمل و کنجکاویشون،به حالات چهرشون.

اون موقع بهترین حس های دنیا رو داشتم.

میدونی،اون روزها سرشار بود.

وقتی این روزها اینقدر بی استرس زندگی میکنم،وقتی دغدغه ندارم،وقتی ذهنم درگیر حل یه مشکل نیست،وقتی سرم شلوغ نیست، حس میکنم مُردم.

و خب چرا اینهمه آرامش باعث نمیشه من حالم خوب باشه؟
خب نه اینکه حالم بد باشه...نه. اما من اون حس قشنگ رو تجربه کردم،نمیشه ازش گذشت.


میدونی،گاهی خیلی دلم برای خودمون،ما آدما،میسوزه...

طفلکی های کوچولوی ضعیفی که باید زندگی کنند،باید حواسشون به همه چیز باشه.میدونی گاهی وقتا چقدر سخت میشه؟همه ی ما اولین بارمونه،ما اولین باره داریم زندگی میکنیم. خیلی چیزها رو بلد نیستیم اما محکومیم به همیشه درست انتخاب کردن،همیشه دوام آوردن و زندگی کردن.این سخته.

میدونی چقدر سخته آدم های همیشه پر امیدی که میشناسی هم غصه دار باشن؟




میدونی، من به قدرت کلمات اعتقاد دارم،باور دارم نوشته ها زنده اند و پاراگراف ها احساس دارند و ضربان قلب کتاب ها رو حس میکنم،به اون کوچولو های پر از امید اعتقاد دارم،یقین دارم.
به اون یک کلمه ایی که ممکنه مسیر زندگی یه نفر رو عوض کنه.

واسه همین وقتی کل داراییمون یه دستگاه چاپ و کلی کاغذ بود،من ساعت های زیادی رو دنبال کلمات می دویدم،دنبال حرفای خوب،حرفای عمیق،امید های لحظه ایی...


اون روزهای سرشار بهم اجازه میداد پر از امید باشم.یه امید بی نهایت،یه سبز بی انتها.

اونقدری که دیگه اشتباهات و مشکلات به چشم نیاد،اونقدری که جسارت داشته باشم روی صندلی تک تک بچه ها بنویسم: غر نزن،راه حل پیدا کن.همه چی درست میشه....

وقتی به اون یک سال فکر میکنم باعث میشه امیدوارم بمونم.همه ی سیاهی هایی که گاهی میخوام زیر حجم زیادشون دفن شم رو کنار میزنم و دنبال آسمون میگردم.

این دنیا نه اونقدر سیاهه نه اونقدر سفید که ما معمولا حس میکنیم.

اما میدونم یه سبز کوچولو ی رونده و شاداب بین همه ی این رنگ های مات داره رشد میکنه.

و خب سبز رنگ قشنگیه....



میگفت:کاش شادی را درنیندازیم با غم. شادی، عدمِ غم نیست؛ شادی "کنار آمدنِ با غم" است.[از کتاب دالِ دوست‌داشتن.]

میگفت:در زندگی بعدی جوانه‌ای خواهم شد...که جلوی چشم یک انسان ناامید از خاک بیرون میزنم ?

میگفت؛رنج‌ها سنجاق شده به قلبمون عزیزِ من

میگفت:برای همدیگه امید باشین بچه ها ...

میگفت:من نور برات آرزو می‌کنم...





میگفت:میدانی، باید خودم را جوری از حصارِ خودم رها سازم،که ذره ذره ام پخش شود در ذراتِ حیات

و جای خودم یک عالمْ ریحان و پونه بکارم؛

و باغ شوم بعد ... باغ !