گاهی وقتی از تنش های جسم آزاد میشوم، اندیشه ام مجالی برای داستان پردازی ، سخنرانی و گفتگو می یابد.گاهی گفتن تنها جوابی است می توان به تپش های قلب داد تا آرام شود .
یا بیا ... یا زور من که به این قناریها میرسد!
عصر جمعه برای اینکه دلم باز شود بعد از ماه ها رفتم تا در شهر دوری بزنم، از گوشه ی شهر شروع کردم، جای که برای زندگی انتخاب کرده ام،یعنی انتخاب کرده اند، تا به بخودم آمدم برای دیدن یک صحنه زیبا تا آن طرف شهر را رفته بودم، خیابان های تاریک، ماشین های که تند و با عجله در رفت آمد بودند ، مغازه های که یکی باز ده تا بسته بود، بیشتر حالم گرفته شد، چراغ پارک ها و میدان ها را خاموش کرده اند، وَه که چقدر عجیب و نادان، گویی ویروس از طریق نور است که پراکنده میشود، جایش نیست که بیشتر بگویم، روی نیمکت در تاریکی، چند جوان نشسته اند، روی دسته ی آن و پاهای کثیفشان را روی آن گذاشته اند، یکیشان سی جی ۱۲۵ را همینطور بی محابا تا ته گاز میدهد، دلم میخواهد قمه را بگذارم زیر حلقش و بعد همان اگزوز را تا ته... تا یاد بگیرد این وسیله برای چیست، دهانم را باز میکنم که چیزی بگویم، بخودم تسلی میدهم که ارزش ندارد و زمانه بزودی در دهانشان...
در پیاده رو تک و توک عابری هست، یک زن و مرد توریست برای خودشان ویترین ها را نگاه میکنند ، زن بیشرمانه میخندد، کمرش را برعکس خم میکند و میخندد،و خنده ها را به هوا میفرستد ، کیسه های پر از خرید در دستش است، دستم روی دسته چاقوست، دلم میخواهد آن وقیح را بنشانم و در حالی که میزنم توی سرش ازش بپرسم لعنتی آمدی چی را ببینی؟ حالا چرا میخندی؟ آن زن را ببین!تند و تند دست بچه اش را میکشد و میرود، میخندد؟ شما ها چرا آدم نمی شوید؟
راستش بهش حسادت میکنم، چند روز دیگر آن طرف دریا به دوستش میگوید :ببین این را از ایران مفت گرفتم و بعد مثل یک خاطره که ما از تونل وحشت شهر بازی داریم از آن یاد میکنند.
توی مسیر کمی خرید دارم، ماست و پنیر و این چیزها... مردکی بی هیچ خیالی دود سیگار را میدهد توی یخچال و داد میزند: در باز کن کجاست؟
لااوبالی... در باز کن همینجاست توی جیب من... دوربین مدار بسته اگر نبود کاری میکردم که بعد از این با پوز بند بیای بیرون، تا بفهمی...
به خودم مسلط شدم، پول را دادم و گریختم، حتی بخاطر اینکه توی یکهفته دو بار قیمتها بالا رفته بود هم چیزی نگفتم
توی کوچه توپ پسرها خورد به کیسه خریدم و کیسه از دستم افتاد، آخر این بچه ای که ساعت۱۰ شب توی کوچه وق وق میکند را چکار کنی؟ چیزی نمیگویم، میآیم به خانه، حالا دیگر من هستم و...
خانه ای که تو تویی آن نیستی.
اصلا من آمدم اینجا چکار؟ یادت است؟ میخواندم الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی؟
میخواندم و میخندیدی؟
آنوقت صورتت گل می انداخت ،
و من ادامه میدادم، طبیب حاذق این قلب بیمارم تو باشی...
حالا من موندم و ...
بیا... نمیخواهم، نمی خواهند... تو هم نخواه...
آنها که چراغ ها را خاموش کرده اند، آنان که بی خیال تخمه را تف میکنند و آنان که دود سیگار را سالهاست بیرون میدهند...
اصلا... یا بیا... یا زور من که به این قناری ها میرسد، اوف که چه وَنگی میزنند...
مطلبی دیگر از این انتشارات
بماند گر انتظار میکشم
مطلبی دیگر از این انتشارات
اما تو با چراغ بیا تا ببینی ام!!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
قطار