یک عاشقانه بی صدا

صبر ندارم!

برای خرید نان بربری صبح بیدار می شوم.

نگاهش میکنم،

رخت بر تَن میکنم،

نگاهش میکنم،

کیف پولم را خالی میکنم، دارایی ام صفر است!

اعتنایی نمیکنم، سراغ کیف چرم مشکی تبریزش میروم،

می بخشد؛

میداند که میدانم،

نان بربری صبح خانه واجب است؛

حتی به قیمت کج دست شدن!

میمیرم،

زنده میشوم،

از چهره اش نمی توان دل کَند!

نزدیک میشوم،

میفهمد،

حس میکند،

دستش را میگیرم،

فشار میدهد،

حواسم را میخواهد

که جمع باشد،

از کنار میروم،

قول برگشت میدهم،

چای،

پنیر سفید،

آه شِکر نیز به اتمام رسیده است.

میمیرم؛

نگاهم را برمیدارم

و قدم نیز.

در صف عاشقان بی زبان سَحَر می ایستم.

همه دل داده اند،

چه حس خوبی،

چه سکوتی،

خدا هم از دیدن این عاشقان لذت میبرد.

برمیگردم،

کلید را نچرخانده

در باز میشود،

او پشت در به انتظار نشسته است،

نفسی راحت میکشد،

نان را می گیرد،

صدایم میکند،

چای حاضر است.

شکر را دیگر حذف می کنیم؛

خرما هم هست.

به خود می آیم.

آه میکشم.

لبخند میزند،

میخندم،

میخندد،

چای دهانم را میسوزاند.

اما او، عادت دارد.

شاید محو در تماشاست که نمی فهمد.

نگاهش میکنم،

حق دارد،

زبان من نیز دیگر نمی سوزد.

پایان

1400/05/18 نوشته ای از صدرا

امیدوارم لذت برده باشین.
چطور بود؟