دانشجوی پزشکی، علاقه مند به نوشتن، یادگیری و پژوهش
امتحان ریاضی من
داستانی که میخواهم برات بگویم، برمیگردد به ۱۷ سال قبل.
در آن روزها، که شاید تو هنوز به دنیا نیامده بودی، نوجوانی بودم در سن بلوغ، هنوز پشت لبم سبز نشده بود و موهای سرم نریخته بود. در مدرسه راهنمایی نمونه دولتی و نامداری درس میخواندم. بیشتر همکلاسی های من، پسرانی بودند از خانواده ثروتمند. معلم خصوصی داشتند و از همین حالا نقشه راهشان ترسیم شده بود.
قرار بود مهندسین آینده شوند و اداره کارخانه و شرکت پدرانشان را در دست بگیرند. البته تا این لحظه، برخی چنین کرده اند و برخی نیز در ینگی دنیا و اروپا مشغول طی کردن پله های ترقی و پروژه گرفتن و سیاحتند.
برخی از بچه ها هم یا مثل من فرزندان طبقه متوسط بودند یا سهمیه مناطق روستایی که تحصیل در این مدرسه را روزنه امیدی برای آینده خود میدانستند.
من در آن مدرسه بود که از ریاضی بیزار گشتم! شاگرد خوبی نبودم. علوم را خوب حفظ نمیکردم، در نقاشی بدترین دانش آموز مدرسه بودم، دستور زبان فارسی و عربی را نمیفهمیدم و البته، در ریاضی، صفر مطلق بودم.
راستش الان که به عقب نگاه میکنم، تازه تازه میفهمم که آن مدرسه، چه درسهایی که به من نداد و من در آن درسها هم رفوزه گشتم. درسهایی فراتر از درس و مشق و کلاس، که در ۳۰ سالگی تازه تازه دارم درکشان میکنم.
در آن روزها یک معلم ریاضی داشتیم به اسم «ن». آقای «ن» معلم قوی جثه و بلند قد و جوانی بود. بسیار با دیسپلین و ترسناک. ریاضی را به خوبی میفهمید و به همان نسبت ضرب دست سنگینی هم داشت. کافی بود یک سیلی بهت بزند که تا آخر زنگ ریاضی گیج بمانی. اهمیتی نمیداد کسی که سیلی خورده پسر فلان کارخانه دار مشهور شهر است یا دانش آموزی است که با تکیه بر هوش و استعداد خود، در آزمون ورودی مدرسه پذیرفته شده. امتحانات سختی میگرفت و نمرات درخشانی را در ورقه ریاضی به ثبت میرساند. دیگر کسب نمراتی چون ۲ و ۳ و ۴ برایم عادی شده بود.
بعد از عید بود که داستان کوتاهی خواندم در مورد دانش آموزی که برای اثبات خود، صبح تا شب بیدار مانده بود و برای این که خوابش نبرد، قابلمه ای پر از آب کنارش گذاشته بود. هر گاه خوابش میبرد با آب قابلمه صورتش را میشست تا بیدار بماند.
این داستان، برایم انگیزه ای شد تا در اولین امتحان ریاضی، که از بخت بدم هندسه بود، خودم را ثابت کنم.
یک هفته مانده به امتحان، کتاب مبتکران و جزوه معلم و چند تا کتاب دیگر را روی هم تلنبار کردم و شروع کردم به خواندن.
پسر ریاضی واقعا سخت بود!
یک هفته، نه فوتبالی دیدم، نه تفریحی کردم. فقط ریاضی خواندم. شب آخر تمام اشکالاتم را رفع کردم و با خیال راحت خوابیدم. در خواب میدیدم که آقای «ن» نام مرا به عنوان نفر اول اعلام میکند و با صدای بلند میگوید: بیست!
صبح امتحان، با خیال راحت پشت ورقه نشستم. آقای «ن» هم نامردی نکرده بود و امتحانی بسیار سنگین برایمان طرح کرده بود. بعدا فهمیدم اینها سوالات کنکوری هستند و از حد و اندازه دانش آموز دوم راهنمایی بالاترند که هیچ، خود کنکوریها هم بیشتر وقتها بیخیالشان میشوند.
سوالات را به سختی ولی با امیدواری حل کردم. میدانستم بیست نمیگیرم ولی میدانستم نمره خوبی کسب میکنم. بعد از امتحان با خیال راحت به خانه برگشتم و خوابیدم. خستگی یک هفته را از تن به در کردم رفت!
صبح فردا، زنگ اول ریاضی داشتیم. معلم ما وارد شد و اعلام کرد به علت افتضاحات کسب شده، اصلاح برگه ها زمان زیادی از او نگرفته است. بلافاصله برگه ها را درآورد. باورم نمیشد ولی اسم مرا زودتر از همه صدا زد. قلبم تند تند میزد که حاصل یک هفته درخشانم را با صدای بلند اعلام کرد!
هشت!
لحظه ای خشکم زد و بعد زدم زیر گریه. با صدای بلند گریه میکردم. حس میکردم جهان به پایان رسیده. حتی جز نمرات بالای کلاس هم نبودم، باز هم لژنشین و شاگرد آخر بودم!
گریه ام دل سنگ را آب میکرد، چه برسد به آقای «ن». آقای «ن» برای اولین و آخرین بار، پدرانه نصیحتم کرد. به من گفت که امتحان سخت بوده و تلاشت از چشم من دور نمیماند. پدرم هم در خانه به من گفت که غصه نخورم چرا که این نمره بعدها جبران میشود.
بیراه هم نگفتند.
مثل هر شب سیاهی، آن شب هم صبح شد. بعدها معلمین ریاضی بهتری هم داشتم که ریاضی را به من آموختند. از آنها یاد گرفتم که ریاضی فراتر از حفظ کردن چند فرمول و معادله است، ریاضی را باید فهمید و آن را زندگی کرد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چند فرسنگ عشق
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق، درد دارد ولی...! ❤️️
مطلبی دیگر از این انتشارات
برشی ساده از یک روزمرگی