انیس بی مونس

آخر هفته به دیدار عزیزی در آسایشگاه رفتم. آشنایی که برای اولین بار ملاقاتش می‌کردم. انیسی که حالادبی مونس روی تختی کنار پنجره به انتظار گذر ایام نشسته بود. با اینکه سن زیادی داشت اما زیبا بود، زیبا و مهربان. صورت پاک و معصومانه‌اش هرگز از یادم نمیره.

پدر بزرگم از سرنوشتش میگفت اینکه پدرش پسر بچه یتیمی رو به خونه میاره تا ازش مراقبت کنه و بزرگش کنه، وقتی که جوون رعنایی شد دخترش انیس رو به عقدش درمیاره، تو سرنوشت این دختر زیبا و مهربون بچه‌‌ای نبود تا بتونه عشق و محبتش رو نثارش کنه و مونس و همدمی داشته باشه، مجبور به جدایی شد؛ اینبار زادگاهش رو بدرود گفت تا در شهری بزرگ تر جای خالی مادر بچه های دیگه ای رو پر کنه، بعد از ۲۰ سال زندگی همسرش فوت کرد.

تنهایی و بی کسی برای کسی که تو خانواده شلوغی زندگی کرده سخت بود. به خونه خواهر و برادر هاش میره به امید اینکه کسی باشه که همدم و هم زبونش باشه. با وجود محبت و مهربونی اطرافیان اما هیچوقت عضو واقعی خانواده اونا نبود، هرکسی سرگرم کار و زندگی خودش بود ، اینبار توی جمع ولی تنها بود.

برای آخرین بار به خونه برمیگرده تا کوله بارش رو جمع کنه و بره جایی که کسایی مثل خودش اونجا باشن.

نمیدونم آخرین بار که کوله بارش رو می بست با خودش چی برد؟ از این دنیا چی رو تو کوله بارش گذاشت؟ شماره چه کسی رو تو دفترچه نوشت و همراه خودش برد؟

شاید اینقدر کوله بارش سبک بود که تونست اینقدر راحت دل بکنه.

آخرین جمله‌ای که ازش شنیدن این بوده <دیگه دارم میرم که بمیرم>

از اون روز۱۵ سالی هست که میگذره . تو این سالها اینقدر با خاطرات زندگی کرده و هر روز مرورشون کرده که کم کم هرکدومشون رو به دست فراموشی میسپاره. شاید تنها چاره‌ی دردهاش همین بود.

اینکه فراموش کنه امروز چندمین روزه که به خونه برنگشته ، چند روزه که کسی به سراغش نرفته، فراموش کنه که چطور روزگار ازش یک مونس و همدم رو دریغ کرد، فراموش کنه که آدما چطور فراموشش کردن.

حالا آروم تره، درست مثل یک کودک معصوم، زیبا، آرام و مهربان. پرستارهای اونجا رو دوست داره، بهش محبت میکنن و به حرفتش گوش میدن.

هربار که چهره‌ی معصومش و نگاه پر از سوالش که با بارهاتوضیح دادن نسبت‌ها و اسم‌ها باز از خاطرش می‌رفت رو به یاد میارم، بغض امونم رو میبره و کل صورتم اشک میشه.

همه چیزش رو از دست داده و تنها محبتش و لهجه شیرینش به یادگار مونده. همین کافی بود تا کسی که تا به حال ندیده بودمش و نسبتی دور باهم داریم اینطوری توی قلبم جا پیدا کنه.

درسته که اون ما رو به یاد نمیاره اما من چی؟ من که اون رو به یاد میارم.

انیس حالا دیگه مونسی نمی‌خواد چون دیگه حرفی تو خاطرش نمونده که بخواد با کسی هم صحبت بشه.

اما کاش مراقب آدم های اطرافمون باشیم نکنه انیسی بی مونس بمونه، نکنه کسی اونقدر غرق در خاطراتش بشه که حتی اسمش رو فراموش کنه.

مراقب خودتون و اطرافیانتون باشید.


پ.ن : خیلی اتفاقی آخر هفته به آسایشگاه رفتیم اولین بارم بود اونجا رو میدیدم آدمای اونجا مخصوصا آشنای ما ذهنم رو به درگیر کرد. تنها خواهش مددکار های اونجا این بود که بیاید و بهشون سر بزنید.

این نوشته تلنگری باشه برامون که اگه کسی رو اطرافمون داریم بهشون سر بزنیم و هواشون رو داشته باشیم. ?