کابوس نامه
بوسههای مرگ
تو میرفتی. تو میرفتی و من میدیدم که مرگ، از همان در وارد میشود.
همچنان که تو دور میشدی، مرگ را میدیدم که به سوی من میآید، وحشیانه مرا در آغوش میگیرد و دهانم را میبوسد،
گستاخانه چشمانم را میکاود تا تهماندهی روحم را بیابد، آن را بیرون بکشد و با خود به برزخ ببرد...
آن شب به همآغوشی با مرگ رفتم. اکنون، تهی هستم؛ تهی از روح، قلب، از هرچه که نامی از صفات انسانی دارد.
تهی و پوچ، حتی دیگر گریهام نمیگیرد. و خندههایم مثل نفس کشیدن، مصنوعیست.
اکنون روی دیوارِ مرز بین «خیال و واقعیت» نشستهام و پاهایم را در هوا تاب میدهم.
روزهاست که منتظرم. مرگ گفته بود دوباره به دیدنم خواهد آمد و اینبار جسمم را نیز با خود به برزخ خواهد برد.
مرگ هم مثل تو مرا در انتظار بازگشت خود، تنها گذاشته است...
سارانوشت
۱۹ اسفند ۳:۳۲ بامداد
مطلبی دیگر از این انتشارات
"میم" مثل مرد
مطلبی دیگر از این انتشارات
همان زمستانی که گرم نبود
مطلبی دیگر از این انتشارات
تابستان.