بوسه‌های مرگ

تو می‌رفتی. تو می‌رفتی و من می‌دیدم که مرگ، از همان در وارد می‌شود.

همچنان که تو دور می‌شدی، مرگ را می‌دیدم که به سوی من می‌آید، وحشیانه مرا در آغوش می‌گیرد و دهانم را می‌بوسد،

گستاخانه چشمانم را می‌کاود تا ته‌مانده‌ی روحم را بیابد، آن را بیرون بکشد و با خود به برزخ ببرد...


آن شب به هم‌آغوشی با مرگ رفتم. اکنون، تهی هستم؛ تهی از روح، قلب، از هرچه که نامی از صفات انسانی دارد.

تهی و پوچ، حتی دیگر گریه‌ام نمی‌گیرد. و خنده‌هایم مثل نفس کشیدن، مصنوعی‌ست.

اکنون روی دیوارِ مرز بین «خیال و واقعیت» نشسته‌ام و پاهایم را در هوا تاب می‌دهم.

روزهاست که منتظرم. مرگ گفته بود دوباره به دیدنم خواهد آمد و این‌بار جسمم را نیز با خود به برزخ خواهد برد.

مرگ هم مثل تو مرا در انتظار بازگشت خود، تنها گذاشته است...

سارانوشت

۱۹ اسفند ۳:۳۲ بامداد