تپیدنِ جانانه سیخی چند؟

آبیِ آسمانیِ ارامش.
آبیِ آسمانیِ ارامش.


برایم مهم نیست.

خیلی از حرف ها و واژه ها با نهایت لحنشان، دیگر ارزشی ندارند که بخواهم اشک بریزم.

اما همچنان تاثیرگذارند.

مثل شوت کردن توپِ چهل تِکه به دروازه ای که دروازه بانی ندارد. توپِ لعنتی در هر صورت اگر از دروازه عبور کند، یک گل به حساب می آید و همین یعنی تاثیرگذاری واژه ها برای قلبم.

اگر فلانی را میخندانم یا با فلانی دست می دهم، صرفا میخواهم یک خوش صحبتِ خوش رو باشم.

هیچ غمی نمی‌تواند این دوری از انسان ها و داستان هایشان را پنهان کند، مگر خودِ غم زدگیِ اصلی، که از همان انسان ها می آید.

احساس میکنم قلبی که برایم باقی مانده، تپیدنِ جانانه ای ندارد و آن غم، وقتی به داستان هایشان گوش میدهم، خودش را نشان می‌دهد.

همه ی تجربه های آنها برایم هیچ است.

هیچِ هیچِ هیچ.

تنها شعارِ ( هم تجرُبِگی ) میتواند پلی میانِ تپیدنِ قلبم با واژه هایشان ترسیم کند.

در غیر این صورت، صرفا شنونده ی خوبی هستم که میتواند مجسمه ی التیام باشد.

آن هم نه برای همه.

دستی که روی شانه هایم می اندازد ، غریبه ی آشنا.

چه هستی؟ شعار؟ حقیقت؟ داستان؟ پند؟

کدام رنگی ؟ زیبایی؟ زشتی؟

چه طور اینجایی؟ مرا میبینی؟ یا آنچه که نشان میدهم؟



مرگی برای این بیماری نیست.

تفاوتی نمیبینم که بخواهم جانانه تپیدن کنم.

شاید قلبِ کوچکِ خسته ای دارم.

یک خسته ی عصبانی.

بله دقیقا همین است.

یک خسته ی عصبانی.

نفیسه خطیب پور

@roots.ofme