جادوی سیاه


طلسم شده ام

جادوگری پیر یک تار مویم را

با معجونی درآمیخته

طلسم شده‌ام

مادرم حتی درد مرا نمی داند

طبیب ها جوابم کرده اند

چشمانم را که می بندم

جادوی سیاهی را می بینم

و سیاه چاله‌هایی که لبریز از تنهایی‌اند

کسی این را نمیداند

جنینی مرده درونم زیست دارد

نه سقط می‌ شود و نه به دنیا می‌آید

طلسم شده ام

مادرم هر شب برایم دعا میخواند

بر تن تب دارم فوت می‌کند و

بر چشمانم اکلیل می‌پاشد

شب‌ها جادوی سیاه را می بینم که

بغض ها را دور گلویم گره می‌زند

جادوی سیاه با جنین مرده‌ام حرف می‌زند

هربار می‌پرسد: پدرت کیست؟!

و جنین مرده‌ی کوچکم جواب میدهد:

پدرم هرگز نیامد و مادرم را نبوسید

مادرم از تنهایی او، آبستن شد،

پدرم نیامد و مادرم را نبوسید

و هرگز روحی در من دمیده نشد.


جادوی سیاه تا صبح می‌پرسد و می‌پرسد

مادرم تا صبح دعا میخواند و فوت میکند


آه جنین کوچکم، جنین مرده‌ی عزیزم

شبی تو را به دنیا می‌آورم

اما نه این دنیا، بلکه در دنیایی دیگر

تو را به دنیا می‌آورم

در دنیایی که در آن هردو مرده‌ایم

دنیایی که در آن می توانم هرشب پدرت را لمس کنم، در آغوش بگیرم و ببوسم...