داستانِ زیبا

دوستم حسین، برادری به اسم حمید داشت که عاشق و دلباخته‌ی زیباترین دختر محله‌مان یعنی "زیبا" شده بود.

"زیبا" همانند اسمش واقعا زیبا بود، اما برخلاف بختش!
او هم دلباخته‌ی حمید بود و به قول حسین، آن دو همدیگر را یک‌جور دیگر می‌خواستند.

حمید و خانواده‌اش بارها برای خواستگاری به خانه‌ی آقا پرویز،‌ پدرِ زیبا رفته و با مخالفت شدیدش مواجه شده بودند.
آقا پرویز می‌گفت حمید عرضه‌ی زندگی ساختن ندارد.میگفت حمید لاابالی است و بعید میداند که بتواند گلیم خود را از آب بیرون بکشد!
بعد از مخالفت‌های شدید و حرف و حدیث‌هایی که مردم محل برای زیبا و حمید ساختند، آقا پرویز زیبا را علی‌رغم میل باطنی‌ او، به پسر یکی از بستگان خود داد و طولی نکشید که مجلس عقد و عروسی‌شان هم برگزار شد.

حال و روز حمید دیدن داشت.
در عرض چند ماه چنان شکسته شده بود که مادرش هرجا می‌نشست آقا پرویز را نفرین میکرد.میگفت آتش به جان بچه‌ام انداختی،انشاالله خدا هم به جان تو آتش بیندازد!

نفرین خیلی بدی بود.

هنوز یک سال از ازدواج زیبا با شوهرش نگذشته بود که کم کم سر و صدای خانه‌شان بیشتر شد.
کارشان از دعوا و ناسزا گفتن‌ به کتک کاری کشیده شده بود و معمولا روزی نبود که قسمتی از صورت و بدن زیبا بدون کبودی و زخم نباشد!
به خاطر دارم یک روز سرد پاییزی، نزدیک‌های ساعت ۶ عصر با صدای جیغ و فریاد مردم محل، خود را به انتهای کوچه رسانده و با بدن بی‌جان زیبا مواجه شدیم که با چشم‌هایی نیمه باز مشغول تماشای مرگ خودش بود.
خون از بینی و دهانش میریخت و زیر سرش دریایی از خون شده بود.
زیبا، همان دختر نجیب و مهربان آقا پرویز، دیگر توان کتک‌های شوهرش را نداشته و خود را از پشت‌بام ساختمانشان پایین انداخته بود.
روز خاکسپاری، آقا پرویز و همسرش بر سر پیکر بی‌جان دخترشان زار میزدند چرا که حالا، به جان آنها هم آتش افتاده بود!

یک سال بعد از مرگ زیبا،خبر رسید که شوهر سابقش، همان مرد ریغویی که حتی در خاکسپاری هم شرکت نکرد، دوباره ازدواج کرده و به شهرستانش برگشته است.
خانواده‌اش هم تا چند ماه رخت سیاه به تن کردند و بعد از مدتی با نبود زیبا کنار آمدند.به‌هرحال زندگی‌ ادامه داشت.
این وسط تنها حمید بیچاره خانه‌خراب شد.
یکی‌ می‌گفت مجنون شده،یکی می‌گفت قرص افسردگی میخورد، دیگری می‌گفت مریض احوال است و رو به موت.
حمید زنده بود، اما زندگی‌ نمیکرد.
مثل گیاهی که در گلدان باشد، یک گوشه‌ی خانه افتاده بود و فقط قلبش کار میکرد.
جسمش در خانه و روحش با زیبا زیر خاک مدفون بود.
گاهی با خود میگویم، چه میشد پدر زیبا تنها یک فرصت به حمید میداد؟آخر چه میشد اگر آن دو عاشق به هم می‌رسیدند؟
نمیدانم‌ سرانجامشان بدتر از حالا می‌شد یا نه.
تنها چیزی که میدانم این است که در این محله، جای صدای گرم حمید و لبخند‌های شیرین زیبا، جای یک ماشین عروس کنار درِشان، جای اولین قدم‌های بچه‌ای که آرزویش را داشتند و هرگز به دنیا نیامد و جای یک عمر خوشبختی دو جوان معصوم به شدت خالی‌ست...

#آیسان_عبادی