کابوس نامه
دایه زری
هر وقت میخوام قرصامو بخورم یاد دایه زری میوفتم. ما یه مامان بزرگ داشتیم که چند سال پیش عمرشو داد به شما. صداش میکردیم دایه. دایهی ما یه پیرزن ۸۰ ساله با قد کوتاه و تپل بود که همیشه چارقد میزد حتی توی خونه. اون وقت لپای سرخ و سفیدش از میون چارقد خودنمایی میکرد. این دایه ی تپل مپل ما، مهربون بود اما دیکتاتور، زجر دیده بود اما مقتدرررر!!. دستاش پر از النگوی طلا بود که میگفت وقتی بمیره، خرج کفن و دفنش کنن، یه گردنبند طلا با پلاک طرح کعبه داشت که از مکه خریده بود. توی انگشتاش کلی انگشتر فیروزه و اینا داشت که هر کدوم رو از یه کشور زیارتی، سوریه، عراق یا عربستان خریده بود.
دایه زری خیلی تنها بود. همیشه زنگ میزد به دخترا و پسرا و نوههاش التماس میکرد که بیان پیشش بمونن ولی هر وقت کسی پیشش میرفت دایه انقد غر میزد و بداخلاقی میکرد ک طرف فرار رو به قرار ترجیح میداد.
دایه عادت داشت همیشه صدای تلویزیون و رادیو تا آخرین درجه زیاد باشه در حدی که دیگه توی خونه صدا به صدا نمیرسید. اون وقتا فکرمیکردم گوششسنگینه که انقدر صدا رو زیاد میکنه ولی الان میفهمم که صدا رو زیاد میکرده تا تنهایی رو احساس نکنه، تا خلأ بیکسی براش پر بشه.
پیرزن همیشهی خدا زانو درد داشت و به زانوش کرم ویکس میمالید. منه پرستار هی میگفتم دا، بخدا ویکس به درد مفصل ساییده شده زانوت نمیخوره، اون واسه یه چی دیگس. میگفت: نه دا، تو ندونی، فقط ویکس، زانومه خوبه کنه. دایه ما چند بار سکته قلبی کرده بود ولی هر روز صبحونه سرشیر و مربا میخورد و ناهار دو سیخ کوبیده با ماءالشعیر و شام هم آبگوشت بره. من میزدم توی سرم که دااااا، ماءالشعیر نخووور بخدا تویاین سن ضرر داره، میگفت: نه دا، تو ندونی، یان (این) سی(برای) ادرار و کلیههام خوبه.
حالا ۴ساله که دایهام فوت شده و هر وقت میرم سر وقت کیف داروهام یاد دایه میوفتم. چون همیشه شونصدتا پاکت و مشما پر از قرص و پماد و دوا داشت و با این که سواد خوندن نداشت، همینجوری رندوم و عشقی ازشون میخورد. حتی یه بار مامانمو (دخترش) بخاطر سردرد مجبور کرده بود پرل TNG یا به قول شما قرص زیرزبونی قلب بخوره که مامانم زیر بار خوردنش نرفته بود.😂 هرچی بش میگفتم چه وضعشه صدتا دارو میخوری، بذار تفکیک کنم برات کمتر بشن ولی قبول نمیکرد. حالا خودم به جایی رسیدم که بخاطر مشکلات جسمی و اینا مجبورم روزی ۶ نوع قرص بخورم و هردفعه میرم سر وقت کیف داروهام و سعی میکنم داروی مورد نظر رو پیدا کنم، یاد دایه و داروهاش میوفتم که میگفت : دااا تونه خدا دواهامه بیار ا منه توو .(توروخدا داروهامو بیار از توی اتاق) و من هی غر میزدم کدووووم پلاستیک؟ اینجا صدتا کیسه دارو هست کدومو بیارم دا ؟؟؟
دایهی قشنگم یه روز سکته مغزی کرد و یکسال زمینگیر شد و بعدش پر کشید و آسمونی شد...
مرداد ۱۴۰۳
مطلبی دیگر از این انتشارات
یادداشت شبانه | کتاب و بی خوابی
مطلبی دیگر از این انتشارات
وقتی ماهی ها خوابیدند
مطلبی دیگر از این انتشارات
گذشته ها گذشته.