تجمع هذیانهای من: https://ble.ir/mojeze_nazin
دخترانِ شهر چقدر خوشبختاند!

احتمالاً دستِ زمستان و تابستان رفته توی یک کاسه! وگرنه این گرما چرا زده پسِ کلهٔ خانهمان؟ آن هم توی چلهٔ اسفندماه.
مادر انگشتِ سبابهاش را میمکد، احتمالاً دوباره سوزنِ گلدوزی رفته باشد زیر پوستش. بعد میگوید گرمایِ اسفند را ببین! پس چرا این سرمای بیپدر از خانه نمیافتد بیرون؟ میگوید سرمای خانهمان، همه زیرِ سرِ چاوشی است و صدایش، وگرنه این همه سوز از کدام سوراخ سُنبه میلولَد تو؟ میگوید قطعش کن، صدایش بوران دارد و بهمن! یخ میزنی آخرسر...
من اما حرفش را نشنیده میگیرم! صدای چاوشی راه میافتد توی خانه، قدم به قدم. پای چپم زیر زانو خواب رفته و مهرههای کمرم رفته است توی هم. سرم را تا سینه خم میکنم و با صابون خیاطی، گل و مرغ میکشم روی مُچ و آستینها. سوسن و رز و سرخس! که بعد بروند زیرِ دستهای مادر و به نوبت جوانه کنند. مادر نخ کوبلنِ سرخابی را میپیچد دورِ انگشت و با گرهِ فرانسوی گُل میزند به سینهٔ پارچه. دستم میشُلَد، به مادر نگاه میکنم که تکیهاش را انداخته به کوسنِ زرشکی، به عینکی که روی تیغهٔ بینیاش عرق میکند. نگاه میکنم به انگشتان ساییدهاش، که سوزنِ سرکش را مُطیعانه رامِ خود کردهاند. لرز افتاده به دوشهایم، حتماً چاوشی ابرها را آورده توی خانه، وگرنه این همه برف روی گیسهای مادر چه میکند؟ به این فکر میکنم که در آخر، این آستینها مالِ کدام دستها میشود؟ توی کدام خانهها میرود؟ به این فکر میکنم که، دخترانِ شهر چقدر خوشبختاند! چون تکّهای از دستهای مادرم را برمیدارند و با خودشان میبرند! عطر تنش را. دستهای رنجیدهٔ مادرم، هر روز به قنوت وا شدهاند و به دعا. به این فکر میکنم که دخترهای شهر، چه ساده عاقبت بخیریِ خود را خریدهاند...
نازنین جعفرخواه.
مطلبی دیگر از این انتشارات
آزادی!..
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق ورزیدن خیالی، در دنیای واقعی
مطلبی دیگر از این انتشارات
کاش تکراری ترین رنگِ جهانم می شدی.